هفته پیش فقط غمگین بودم، این هفته، فقط حس بیپایان
بیهودگی دارم. انگار تمام کارهای گذشته و زمان حال، هیچ ارزش خاصی نداشتهاند.
همین چند ساعت پیش بود به دوستی میگفتم تا وقتی ایران هستی همهچیز غیر ممکن است،
ولی حالا که ایران نیستی، همهچیز ممکن است. بقیه جملهام را نگفتم، اینکه حالا
دیگر هیچچیزی مهم نیست. حالا یک انسان فراموش شدهای هستی جایی در آن طرف دنیا،
دست و پا میزنی تا به انسان گذشتهات نزدیک باشی و نمیتوانی. تقلا میکنی با
دوستهای گذشتهات دوست بمانی و نمیشود. دلت میخواهد مثل قدیمها حسهای سرزنده
زندگی داشته باشی و نداری. بقیه چیزها البته خیلی خوب هستند، نگرانیهای مالیات
محدود هستند، امنیت داری، در خانهات نشستی و سرت به مشقهایت گرم است، درس میخوانی،
چیز یاد میگیری، با آدمهایی از هر کجای دنیا دوست میشوی. فقط کافی است هوس کنی
تا بروی به وسط یک جنگل و کنار یک رودخانه یا دریاچه باشی و باد لبریز عطر درختها
به صورتت بماسد.
این هفته فقط بیهودهام. در اوج بیهودگی فایلهای درسها را
کامل میکنم و میفرستم. در اوج بیهودگی به ددلاینها میرسم و از ددلاینها رد میشوم
و روز به شب میرسد، شب به صبح. بیاندازه دلم میخواهد بخوابم و میخوابم. تا میتوانم
میخوابم. تا میتوانم بخوابم میشود هفت ساعت شب، آخرهفته وقتی به عادت همیشه شش
صبح بیدار میشوم، به خودم امر میکنم توی رختخواب بمان، چشمهایت را ببند و ابدا
حق نداری دست سمت تلفن دراز کنی. منتظر میمانم تا خوابم ببرد و خوابم میبرد و
خواب میبینم. شاید خوابهاست که مرا وادار میکند بیشتر و بیشتر در تخت کویینسایز
قهوهای تیره باقی بمانم. شاید خوابها تنها چیزی است که از آدم گذشته برایم باقی
مانده. نمیدانم. نمیفهمم و نمیدانم.
دلم میخواهد یک اتفاق گنده بیافتد و همهچیز عوض شود. ولی
اینجا هیچ اتفاقی نمیافتد، یا هوا بارانی است و یا ابری، بینش هوا آفتابی میشود
و هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. این صفحه هم شده روانکاو من، خیلی ساده چون آمارهایش
را نگاه میکنم و تقریبا هیچ کسی آن را نمیخوانم. برای همین راحت مینویسم. راحت
که نه، مینویسم. چون میدانم این هم یک بیهودگی دیگر است، هیچ اهمیت خاصی ندارد و
هیچ چیزی را هم عوض نمیکند. فقط چند کلمه را ثبت میکند برای بعدها که خودم نگاهی
بیاندازم و ببینم گذشتهها چطور گذشته، چطور به الان رسیده، چون من از خودم گذشته
به من رسیده. بعد جلوی آینه بیاستم و سعی خودم خودم را به خاطر بیاورم، ولی خودم
در خاطرم نیست. به صورت غریبه در آینه نگاه میکنم و فکر میکنم تو کجایی هستی؟
همیشه هم موهای سفید میان موهای مشکی جلوی چشمم میماسند و اینکه تازه دهه سی
سالگی از سال اولش دارد میگذرد و به سال دوم میرسد. شانه بالا میاندازم، نمیدانستم
و هنوز هم نمیدانم، هنوز هم نمیفهمم. از آینه دور میشوم و در روزمرگی بیهوده
غرق.
No comments:
Post a Comment