بچه خنگی بیشتر نیستم. هفته پیش، کلاسها تعطیل بودند برای
هفته مطالعه یا به قول بچهها تعطیلات بهاری. اول هفته رفتم و مثل یک بچه کوچولو
برای خودم یک کیک شکلاتی خریدم، شام و صبحانهام شد. بعد کل هفته را گیج میزدم بین کارهای کوچک و خوابیدن
و تماشای دیوانهوار سریال و خوابیدن و تلفنها و ایمیلها و خوابیدن.
دیشب ولی بچه نبودم، دیشب یک پرنده
پریشان بودم که نمیدانست با خودش باید چه کار بکند. یک وقتی نزدیکیهای سه صبح از
خواب پریدم، یا دو صبح و دیگر خوابم نبرد تا وقتی آسمان سپید شده بود و تمام حسهای
غمگین دور و اطرافم را پر کرده بودند و نمیگذاشتند توی خودم فرو بروم و از واقعیت
به رویا غرق شوم.
حسهای غمگین به فکرهای غمگین
تبدیل شدند و بعد دیگر من بودم و آسمان تاریک اتاقم بود و اینکه نه جادویی دیگر
وجود داشت و نه دیگر امیدواریای وجود داشت و فکر میکردم همهچیز نابود شده است و
فکر میکردم دیگر هیچچیزی وجود ندارد.
یک موقعی ولی خوابم برده بود. یک
موقعی بیدار شده بودم. یک موقعی توی اتوبوس نشسته بودم تا به قرار ضبط فیلم کوتاهمان
برسم. یک موقعی توی خیابان بودم و نزدیکم فقط یک مغازه بود که قهوه سرو میکرد،
فقط پول نقد قبول میکرد و من مثل همیشه پول نقد نداشتم و دو تا کارت بانکی همراهم
بود که به دردم نمیخورد و همکارم دیر کرده بود و خبر نداشتم زمان مصاحبه عقب
افتاده و یک ساعت آنجا بودم، در خیابان ویکتوریا، خیره به روبهرو، خیره به مهای
که در شیب خیابان به ابرهای خاکستری آسمان ونکوور میرسید.
خوششانس بودم باران وقتی شروع شد
که داخل ساختمان آرام گرفته بودم و هدفون نارنجی روی گوشهایم بود و چشمهایم خیره
به مانیتور کوچک دوربین. وقتی برگشتم خانه یادم آمد چهارده ساعت است هیچی نخوردم،
حتی یک لیوان آب.
خانه قهوه درست کردم و ساندویچ
پنیر و شکلات. نشستم روبهروی کامپیوتر، گذاشتم موسیقی پخش شود. یک موقعی دراز
کشیده بودم کنار خودم و گوشی تلفن را دستم گرفتم و بعد رفتم و تک به تک عکسهایت
را توی فیس بوک نگاه کردم. روی بعضیها مکث کردم. فکر کردم، این یکی را من گرفتم.
فکر کردم، این همان عکس اولی است
که از تو دیدم. فکر کردم به فکرهایم وقتی برای اولین بار عکسات را دیدم. نگاه
کردم به وقتی موهایت بلند بود، وقتی موهایت کوتاه بود. وقتی نگاهت خسته بود،
وقتی میخندیدی. فکر نکردم به تمام این ماهها و سالها که همدیگر را ندیدیم. فکر
کردم فقط که چقدر دلم برایت تنگ شده.
ایران که بودیم، ولنتاین که شده
بود، من هیچی پول نداشتم. بعد ولی تولدت شد، بعد با هم رفتیم تا خرید کنیم. هدیه
تولدت را گرفتی، هدیه ولنتاینت را گرفتی، سر راه برگشتیم و یک کیک خریدم. یک کیک
با یک دانه توتفرنگی سرخ رویش. تمام این سالها که گذشته است به این فکر میکنم
که چرا دوستمان توتفرنگی را چنگ زد و نگذاشت تو آن را بخوری. تمام این سالها
فکر میکنم تمام توتفرنگیهای دنیا را بهت مدیونم.
شب به وقت اینجا با هم چت کردیم،
برایت نوشتم بهترم، برایت نوشتم برای خودم یک هدیه کوچک خریدم، عکسش را فرستادم.
در خانه نیمهتاریک گذاشتم موسیقی پخش شود، سردرد ملایمی همراهم است، نمیخواهم
مست کنم، نمیخواهم هیچ کار خاصی بکنم. باید مینوشتم، نوشتم.
No comments:
Post a Comment