Friday, January 01, 2016

بعد از این مرگ




آتش می‌کشی بر رنگ دست‌هایت
ایستاده نشسته خمیده بر سطح زندگی‌ات
در قاه‌قاهی به تلخی ته سیگار
در ساعتی گذشته در مدهوشی دردها و رنج‌ها و فراموشی‌ها و
و نشسته بودی در جمع دوست‌هایت
اینجا در آن‌سوی زمین به خودت می‌گفتی مثل گذشته است
همیشه مثل گذشته است.
این شب در تکرار خودش امتداد می‌یافت
سایه می‌انداخت بر روزهایت
تاریک‌ترشان می‌کرد
فشرده‌ترشان می‌کرد
در قلبی که فراموش کرده بود درد می‌کند
فراموش کرده بود فراموشی چه حسی دارد وقتی درد می‌کند
فراموش کرده بود نگرانی یعنی چه وقتی فراموش کرده است درد می‌کند
و دیگر نمی‌فهمید.
خاکستری آسمان را جمع می‌زدی به تاریکی شب اضافه می‌کرد در ساعت‌هایی که
گذرشان را دیگر نه خودت تماشا می‌کردی، نه برای کسی مهم بودند
افسردگی در کنارت نشسته بود، برایت آبجو باز می‌کرد
برایت سیگار روشن می‌کرد که نمی‌کشیدی، می‌گذاشتی فقط دود کند و خاموش بشود
برایت تعریف می‌کرد، ولی گوش نمی‌کردی چون دیگر هیچ اهمیتی نداشت
چون هیچ‌وقت هیچ اهمیتی نداشت.
برگه پاره شده‌ای شده بودی از دفتر وجودی‌ات جدا افتاده بودی
مچاله شده بودی پژمرده شده بودی خطوطت رد باران گرفته بود
پخش شده بود محو شده بود بی‌معنا شده بود هیچ در هیچ در هیچ شده بود
خودت نبودی مچاله‌ای بودی گرفتار باد و باران شده بودی
و دیگر هیچ اهمیتی نداشتی در کل هرگز اهمیتی نداشتی

افسردگی‌ات در کنارت نشسته بود دست بر شانه‌ات انداخته بود از تو می‌پرسید
یادت هست؟

خیابان‌های دود گرفته تهران یادت هست؟
یادت هست رد خون افتاده بود بر زندگی؟
یادت هست همه‌چیز خفه شده بود همه‌چیز مچاله شده بود همه‌چیز پژمرده شده بود؟
یادت هست فرار کردی تا از لکنت‌زبانت نمیری؟ خفه نشوی؟ یکی از آنها نشوی؟
یادت هست فرار کردی تا هیولا نباشی؟
یادت هست فرار کردی تا دروغگوتر نشوی؟

پشت پنجره آسمان خاکستری بود شب بود روز بود فرقی نمی‌کرد.

دوستت پیام فرستاده بود حال افسردگی‌ات را پرسیده بود
نوشته بودی حالش خوب است
نوشته بودی مراقبتش می‌کنی
نوشته بودی دوست صمیمی‌ تو شده است
بخشی از وجودت است
نوشته بود چقدر تو عجیب می‌گویی
نوشته بود کسی این‌طوری از افسردگی‌اش صحبت نمی‌کند

شانه بالا انداخته بودی سر بر شانه افسردگی‌ات گذاشته بودی به پشت پنجره خیره مانده بودی
گذاشته بودی سیگار خاموش بشود گذاشته بودی آبجو گرم بشود
گذاشته بودی صدای تلویزیون باشد ولی گوش نمی‌کردی
گذاشته بودی موبایلت با ساعتی آویخته از صفحه‌اش جلویت باشد، ولی باورش نمی‌کردی
گذاشته بودی همین‌طوری همین‌شکلی احاطه شده در تیرگی باشد همه‌چیز و اهمیتی نمی‌دادی
آخر چه فرقی می‌کرد؟ دیگر چه فرقی می‌کرد؟

کاغذ مچاله‌ای که بیشتر نبودی در باد و باران گم شده بود
دیگر چه فرقی می‌کرد؟ دوست‌هایت را به فقر زندان برده بودند
به فقر جدایی برده بودند. به فقر تحریم و استبداد و خشم برده بودند
خیابان‌های شهرهایت را خشم بی‌پایان پوشانده بود
چشم مردم را بسته بود
دیگر چه فرقی می‌کرد؟ خودشان را دیگر نمی‌شناختند خودت را دیگر نمی‌شناختی
این به آن در شده بود در این دربه‌دری‌هایتان

افسردگی‌ات رفته بود در را بسته بود
صداها را پوشانده بود
پیراهن از تن کنده بود
به آغوش‌ات کشیده بود

این روز از شب گذشته بود
نامی نداشت
نامی نمی‌گرفت
دیگر وجود نداشت
دیگر نبود
نبود.

No comments:

Post a Comment