ساعت چهار که میگذرد، هوا دیگر تاریک شده است. کمی بعد از
تاریکی از ایستگاه قطار شهری خارج شدم و منتظر اتوبوس ایستادم. اینجا در ساحل غربی
کانادا به باران عادت میکنی. دیگر عادت کردم چتر همراهم نداشته باشم. باران بود و
تاریکی. زیر سایبان منتظر اتوبوس ایستادم، ولی فقط برای یک لحظه. رفتم جلوتر، در
فضای آزاد روبهروی نقطهای که اتوبوس متوقف خواهد شد ایستادم. کلاه کاپشن سفید
ترکیهای را روی سرم انداختم، از اسپاتیفای موسیقی گوش میکردم، نگاهم میچرخید
بین آدمها، تاریکی، نورهای شب. ترسیده بودم، هیچچیزی نبود وحشتزدهام کند ولی
ترسیده بودم.
نمیدانم چرا، ولی این هفته با یک تنهایی گسترده شروع شد.
قطرههای تاریکی زندگیام را طی کردند، به چشمهایم انگشت کشیدند، انگار زیر سایه
ابری باشم که رهایم نمیکند. صداها ازم دور شدند، دورتر رفتند، از خودم گذشتم. سر
کلاس نشسته بودم، متوجه نشدم فایلی باز کردهام و ویدئو پخش میکند و صدایش مزاحم
بقیه است. به سبک کانادایی کسی بهم چیزی نگفت، مبادا بهم بربخورد. آنقدر ساکت
ماندند تا متوجه شدم این صداهای مزخرف از سیستم من دارد پخش میشود و قطعش کردم و
بلند گفتم، سارررری، دیدنت رکنازیز ایتس ماین.
امروز بود، رفتم قهوه ریختم داخل فلاکس و بعد حواسم نبود ظرف
کناری هم یک مدل دیگر قهوه است نه شیر. دوستهایم خندهشان گرفت. بعد شب شد، شب
داخل قطار بودم و نگاه کردم ایستگاه کینگ ادوارد بود و چشمهایم را یک لحظه به
موبایل دوختم و سر بلند کردم و ایستگاه واترفرانت بودم. آخر چطوری چهار ایستگاه
جهیده بودم؟ چطور ایستگاه خودم را یادم رفته بودم؟ گیج راه افتادم به سمت قطار
دیگری که مرا به خانه برمیگرداند و نگران شدم. نگران شدیم و ترسیدم که چرا تازگیها
همهاش فراموش میکنم. چرا همهاش غمگینم. چرا نمیتوانم خودم را پیدا کنم.
سر کلاس استادم اشارهای کرد به اسمم و توجه نکردم. بعد
مستقیم سوال پرسید و جواب سر بالایی دادم. گیج بودم، گیجتر از همیشه. یعنی هنوز
هم ممکن است گیجتر از قبل باشم. اتوبوس دیر کرده بود، منتظر ماندم و زیر باران
ایستادم و گذاشتم قطرههای تنهایی تمام تنم را طی کنند. به خانه که برگشتم، غذا
خوردم، گذاشتم یک چیزی از اینترنت پخش شود و بعد به آن نقطه رسیدم که تحمل نمیتوانستم
بکنم. یک فایل ورد باز کردم و نوشتم: قطرههای تنهایی و بعد فقط تایپ کردم.
No comments:
Post a Comment