Friday, December 25, 2015

کریسمس مبارک




پاپا زیر درخت کاج برایم چی گذاشتی؟ درخت کاج توی آپارتمان خودم ندارم، از پنجره هال و آشپزخانه نگاه کنم، سمت چپم یک برج است و سمت راستم یک برج است و در پنجره‌ خانه‌های برج‌ها، می‌شود درخت کاج دید. پاپا، امشب برایم چی می‌آوری؟ از نداشته‌هایم، از گذشته‌های فراموش شده دور شدم. از پشت پنجره دور شدم. شام آماده بود، موسیقی پخش می‌شد. از خودم پرسیدم، کدام شراب؟ یک شراب رز آرژانتینی گرفته بودم، یک شراب سرخ و یک سفید کالیفرنیایی. سرخ نمی‌خواستم، رز را برداشتم، اولین جام را لبریز ریختم و لب دوز. موسیقی از اتاق خواب پخش می‌شد. نشستم در تاریکی هال. اولین جام را دست بالا گرفتم و به سلامتی پاپا به لب گرفتم.
درخت کاج نداشتم، ولی از هر طرح اتوبان نگاه می‌کردی درخت‌های کاج مابین درخت‌های مختلف دیگر به آسمان شب سرک کشیده بودند. صبح توی توییتر خوانده بودم که امشب یک کریسمس استثنایی است، چون ماه کامل در آسمانی نیمه ابری در شهر داریم. آسمان نیمه ابری روشن و اتوبان دنبال شد و به داوون‌تاون رسیدیم و از داوون‌تاون رد شدیم و در استنلی پارک دنبال چراغ‌های مشهور کریسمسش می‌گشتیم. اشتباه پیچیدیم و مجبور شدیم دور پارک را با ماشین برویم. دور استنلی پارک را با ماشین بروی بیست دقیقه‌ای طول می‌کشد، تازه مثل این شب کریسمسی که خلوت است و کسی نیست. کنار موج‌های اقیانوس ماشین پیچ می‌خورد و من سرم را تکیه دادم به صندلی عقب و بطری شراب رز هنوز دستم بود و بطری اسپارکلی که بچه‌ها آورده بودند دیگر تمام شده بود. چند تا قانون را شکسته بودم امشب، با یک بطری شراب در دستم داخل یک ماشین در حال حرکت توی شب ساحل ونکوور؟
نمی‌خواستم بدانم. نگاه می‌کردم به آن طرف آب، به برج‌های داوون‌تاون، به چراغانی برج شاو، به رنگ به رنگ کانادا پِلِیس، به آخرین بازتاب برج‌های ییل تاوون و بعد دیگر آب بود و کشتی‌های تفریحی چراغانی و بعد... مست بودم. نمی‌خواستم هیچ کاری بکنم، تمام روز به همه می‌گفتم امشب هیچ برنامه‌ای ندارد. ولی آخر سر تسلیم شدم، جایی نزدیک به غروب آفتاب دو تا از دوست‌های قدیمی‌ام گفتند که می‌آیند. رفتم و شراب گرفتم، شام درست کردم، غذای چینی و غذای ژاپنی درست کردم. یک خوراک سرد توی یخچال داشتم، گذاشتم کنار شراب‌ها و دو جور غذا و شکلات تلخ.
پاپا، امشب چی می‌آوری؟
آن سال آخر، جزو معدود چیزهایی بود که مامان می‌خورد. عادت داشتم بگردم و جگر تازه پیدا کردم، برش‌های نازک بزنم و توی کمی روغن، با یک ذره فلفل و یک ذره نمک سرخ کنم. نباید می‌گذاشتم کامل بپزد، آن طوری که مامان دوست داشت. باید کمی خام بود، می‌گذاشتم آماده شود و توی بشقاب می‌گذاشتم و می‌بردم به اتاق به مامان که روی تخت بود و از سرطان رنج می‌کشید. بعدها که مامان رفته بود، نمی‌شد خیلی چیزها را نگاه کرد، نمی‌شد به خیلی چیزها لب زد. سال‌ها گذشت و یکی یکی طلسم‌ها شکست. وقتی ماشین پیچید و جلوی مغازه کوچک ایستاد،‌ رفتم تا طلسم دیگری شکسته شود. رفتم و در مغازه‌ای که موسیقی لوطی با صدای بلند پخش می‌کرد، نشستیم و سیخ‌های جگر را دست گرفتیم. نان برداشتم، لقمه گرفتم، جگر را به لب گرفتم، جویدم، جویدم، جویدم، قورت دادم.
شب، وقتی یک جایی بودیم با منظره‌ای از شهر، بالای یک کوه، جلوی یک خانه که تزیین‌های کریسمس مشهوری دارد، در جایی که پیاده‌روهایش برف واقعی داشت، ایستادم، سر بلند کردم و میان آسمان ابری به ماه کامل خیره مانده. برای چند لحظه. به درخت‌های کاج نگاه کردم. به ستاره گنده ساخته شده از چراغ‌ها بالای یک کاج بلند بر فراز خانه نگاه کردم. برگشتم آن طرف خیابان، زانو زدم، یک عکس از نمای خانه گرفتم. باطری دوربینم بعد آن تمام شد. تلفنم نوشت خداحافظ، بعد خاموش شد. بلند شدم. نگاه کردم به خیابان. نصف شب گذشته بود، برق چراغ‌هایش را قطع کردند. برگشتم سمت ماشین، از برف گذاشتم، از سایه کاج‌ها گذشتم، نشستم داخل ماشین. بطری شراب را چنگ زدم. توی راه برگشت، یک تکه شکلات تلخ رویش خوردم.

No comments:

Post a Comment