Thursday, December 26, 2013

در سفر


آنکارا در ترمینال آشتی وقتی زود رسیده بودم و هنوز وقت بود تا حرکت اتوبوس به سمتِ خانه، نشستم روی یک نیمکت داخل سالن و در هوای ترمینال که سرد بود، کلاه به سر گذاشتم، عینکم را از یقه آویزان کردم و لَش، نشستم به خواندن رمانی که تازه از یکی از شعبه‌های فروشگاه زنجیره‌ای کتابِ دی‌اند‌آر خریده بودم. بیشتر از نیم ساعت کتاب خواندم و بعد هدفون گذاشتم، چشم‌هایم را بستم و موسیقی گوش کردم، کمی بعد فقط به ساعت آویزان از سقف سالن خیره مانده بودم و کمی بعد فقط موسیقی گوش می‌کردم. دو ساعت بعد، ترکیبی بود از خواندن رمان و گوش کردن به موسیقی و بستن چشم، باز کردن چشم.
قهوه، تاثیر خودش را گذاشته بود. در یکی از این بازارهای مالِ دراندشت آنکارا، از استارباکس یک کاپوچینوی گِرَند گرفته بودم و قدم زنان گذاشته بودم در یک بازه زمانی 45 دقیقه‌ای، در خونم کافئین جاری شود و آرام، آرام، مرا سمت آرامش براند و از شتاب تمام روزهایی که گذشته بود، دور کند. بعد هم وقتی یک ساعت و خورده‌ای بعد هوس کردم یک بسته 250 گرمی قهوه مخصوص کریسمس بخرم، فروشنده یک لاته تلخ و قوی بهم هدیه داد، کوچک بود ولی با آرامش تمام سر کشیدم و مست شدم حسابی. حالا، زمان گذشته بود، در آشتی نشسته بودم و قهوه ضربانم را دست خودش گرفته بود و تاثیرش را حس می‌کردم، نوید یک شب خواب آرام سوار بر اتوبوس سمت خانه را می‌داد.
سواره، وقتی سمت آنکارا می‌رفتم در منگی غرقه بودم. منگی تمام روزهایی که گذشته بود، سر خم کرده بودم بر فرم‌های سفارت کانادا و سعی داشتم زندگی‌ام را جمع کنم و روی کاغذ پیاده کنم. به قول دوستم از سایز شورت آدم هم پرسیده بودند در آن و بعد هم زیرش نوشته بودند اگر سایزتان تغییر کرده لطفاً اینجا را پر کنید. تقریباً همین بود و معنایش این بود که در چهار روز پشت سر هم، تمام تصویرهایی را مرور کرده بودم که نمی‌خواستم، نام‌هایی را به یاد آورده بودم که نمی‌خواستم، وارد ریز جزئیاتی شده بودم که تمام یک سال و اندی گذشته، سعی کرده بودم فراموش‌شان کنم.
فراموشی‌ها ولی هجوم آورده بودند در کنار همدیگر سمتِ من و درنهایت شده بودند یک آشوب درونی. آشوبی که سراپایم را خسته کرده بود. انگار شده بودم یک مسافر غریبه در یک هتل دور افتاده که چمدان‌هایش را باز کرده باشد و همه‌چیز بهم ریخته باشد و نداند دیگر باید چه کار کرد. هرچند درنهایتِ امر، می‌روی و از یک گوشه همه‌چیز را جابه‌جا می‌کنی و با هولناکیِ شلختگی گذشته‌هایت کنار می‌آیی. آنکارا یخ بسته بود، همه جا، سراپایش سفیدپوش بود از آب یخ بسته، آسمان خاکستری، سرمای زیر صفر. جلوی سفارت منتظر ماندم. از طراحی داخلی سالن انتظار سفارت لذت بردم و بعد هم مصاحبه انجام شد. بعد از مدت‌ها یک دلِ سیر به انگلیسی حرف زدم و آمدم بیرون، گیج و خنگ مثل همیشه در یافتن آدرس ناتوان بودم تا دوستی را در خیابان دیدم و دستم را گرفت تا جلوی مطب دکتر. بعد مدیکال. بعد قدم زدن در آنکارا. بعد ول گشتن در یک مالِ دراندشت. بعد نشستن در آشتی، نشستن به خواندن و گوش کردن و رها کردن فکرها به هر سمتی که می‌خواهند بروند.
فکرها رفتند. در مسیر بازگشت به خانه، بیشتر شبیه به بیماری بودم از تب رها شده باشد، ولو بر روی صندلی و خیره به هذیان‌های اتوبان‌های شب، هدفون در گوش، نیمه‌خواب، نیمه‌بیدار، در واقعیت ولی در هپروت. از هیجان ذهنی بلند شده، به خانه برگشتم. سه روز دویدم در مسیر تمام کردن یک پروژه پنج ماهه و اسباب‌کشی. بعد گذاشتم زمان متوقف شود، بعد گذاشتم هرچه می‌خواهم بخوابم و تا می‌شد فقط خوابیدم.
حالا شب‌ها، اغلب چراغ خاموش می‌ماند تا در نور آباژور فیلم تماشا کنیم، دیشب وقتی ولو بودم روی کاناپه و فیلم غمگینی در ستایش نبرد با تنهایی‌های درونی را تماشا می‌کردم، فکر می‌کردم به اینکه مدت‌هاست عادت کرده‌ام خودم، خودم را بغل کنم. توی بغل خودم بخوابم، بیدار شوم، کارهایم را انجام بدهم، بروم، بیایم. فکر کردم چقدر آدم ساده به تنهایی‌هایش عادت می‌کند. فکر کردم به اینکه آدم چقدر راحت فراموش می‌کند که زمان می‌گذرد. زمان گذشته است. بیشتر از یک سال و نیم است ایران نیستم. زمان می‌گذرد و همچنان در سفرم. همچنان در سفر خواهم بود. زندگی سفری است که تمام نخواهد شد، از یک سفر به سفری دیگر ختم می‌شود. جریان همان فال قهوه است: از یک کوهستان باید بگذرم، پشت سرش کوهستانی دیگر است و بلندتر، ورای آن کوهستانی دیگر است و این روند همچنان ادامه دارد، این مسیر همچنین دنبال می‌شود. زندگی، همین است دیگر.


No comments:

Post a Comment