زمانهی ناشناس تو را به موجهایش
سپرده بود
در تاریکی خودت را نقش بزنی بر برگی
از کاغذ
کاغذ را به دیوار بیاویزی بر
سیگارهایت خیره بمانی بر لیوانهای نیمه خالی خیره بمانی
بر سکوت خیره بمانی اینجا و حالا که
زمان تیکتاکهایش را دوباره شروع کرده است
حالا بیایی و لبخند بزنی بر ناشناسی
دستهایی سمت تو دراز افتادهاند
تو را به انگشتهایشان میگیرند
لبخندشان را سمت تو میگیرند
میخواهند دوستت داشته باشند میخواهند
دوستت باشند
شب بود بر لبخندهایشان بر رقصهایشان
بر بوسههایشان خیره مانده بودی
چشمهایت را بستی آغوشهایشان را باز
گذاشته بودند
چشمهایت را بستی لباسهایشان را رها
کرده بودند
چه وحشتی است که رهایت نمیکند نمیگذارد
از خودت کنده شوی
نمیگذارد از روی مبل کنده شوی
نمیگذارد به سمت هر چه هست جیغ بکشی
بدوی به سمت هر چه هست خودت را
خودت را خودت را رها کنی خودت باشی
چه وحشتی است نمیگذارد خودت را رها
کنی خودت باشی؟
شب بود نقاشیهایت را کنار گذاشتی
دیوارها را کنار گذاشتی
آنچه بود را کنار گذاشتی
گذشتی
گذشتی و از شب به شب رسیدی از خیابان
به خیابان رسیدی
از درها گذشتی هیچکدامشان بسته نبود
نمیتوانستی
نمیتوانستی جلوتر نروی نمیتوانستی
به درختها تکیه کنی به دستها تکیه کنی
نمیتوانستی آنچه باشی میخواند آوازی
میخواهد بر لبخندی بوسه شود
انگشتها را کنار زدی از روی تنها
گذشتی از روی خواستهها رد شدی
سکوتت همراهت شد دست انداخت شانهات
را گرفت دوست صمیمیات شد
اهمیت ندادی جلوتر نرفتی عقبتر نرفتی
ایستادی تلو تلو میخوردی
آنچه باید میشد راهی که درست بود
تصمیمی که واقعیت داشت کاری که باید
انجام میگرفت
از خودت پرسیدی، تمامشان چه اهمیتی
دارد؟
تمامشان چه میتواند باشد؟
میخواستی بخندی نتوانستی
میخواستی بدانی نمیفهمیدی
میخواستی نباشی نشد
و از تمام سلولهای پوستت به تو نزدیکتر
بود
و از تمام تاریکیها بهتر تو را میشناخت
و تو باور نمیکردی نمیتوانستی قبول
کنی نمیخواستی نشد
نشد نشد.
No comments:
Post a Comment