Monday, December 02, 2013

در فاصله ابرها

دلم می‌خواست بال درآورده بودم، از پنجره پایین می‌پریدم، بال‌هایم را باز می‌کردم، سمت تو حرکت می‌کردم. آخرین مرتبه نشستی روی گوگل‌مپ نگاه کردی گفتی از اینجا که نشسته‌ایم تا خانه، دو روز و نیم رانندگی است اگر ترافیکی نباشد. اگر الان راه بیافتیم، سه روز دیگر صبح خانه خواهیم بود. از اینجا که من ایستاده بودم تا تو، تو که به خانه برگشته بودی فاصله چقدر بود؟ تلفن کاری به نیویورک را جواب می‌دادم و نگاهم خیره بود به تاریکی شب، به چراغ‌های روشن خانه‌ها گسترده در همه‌ سو، سعی می‌کردم متمرکز بمانم، سعی می‌کردم از حرف‌های نیمه‌رسمی‌ام نشانه‌ای نباشد از طعم تندِ ماری‌جوآنا که میان نفس‌هایم بود تا همان چند ثانیه پیش. سعی کردم بال‌هایم بسته بماند، نپریدم، به جایی پرواز نکردم.
ابرها ولی، سطح افق را پر کردند و سر جای خودشان باقی ماندند. یعنی می‌رفتند، جابه‌جا می‌شدند، جای خود را به ابرهای دیگری می‌دادند. تو غمگین بودی و غمگینی‌ات میان ابرها جاری می‌شد، خودش را به من می‌رساند. تو خیابان بودم، شب بود، از خیابان رد می‌شدم، گذاشته بودم آلبوم جدید بریتنی اسپرز پخش شود. گذاشته بودم آهنگ «بیگانه‌»اش تکرار شود. گذاشته بودم تصویرهای تو بین چشم‌هایم باشد. وقتی در مشهد بودیم، سال‌ها پیش بود، نوروز بود، آلبوم جدید برتینی اسپرز را همراه خودت آورده بودی گذاشته بودی از لحظه بیداری تا لحظه خواب، از کامپیوتر پخش شود. فکر می‌کردم به شب، وقتی موقع خواب، دستم را دراز کردم سمت تو و لحظه‌ای بعد لغزیدم بین انگشت‌هایت و گفتی مگر پدرت خانه نیست؟ و گفتم نگران هیچی نیستم و نگران هیچی نبودیم و خاطره شب باقی ماند، برای همیشه، برای ابد.
مساله این است دنبال راه‌های تازه‌ای هستم به تو بگویم، دوستت دارم. از این دوری، از این فاصله، دوستت دارم. بعضی‌وقت‌ها نه کلمه‌ها کافی است، نه صداها، نه تصویرها، نه هر کاری که بکنی. هیچ‌کدام‌شان کافی نیستند. حتی کافی نیست ته قلبم به تو فکر بکنم و ته قلبم تو را داشته باشم، همه جا همراه خودم ببرم، بنشینیم فیلم نگاه کنیم، موسیقی گوش کنیم، کتاب بخوانیم، آشپزی کنیم، به تخت‌خواب برویم، توی حمام همدیگر را بغل کنیم، توی خیابان غر بزنیم، جلوی ویترین یک مغازه لباس‌ها را مقایسه کنیم، کفش انتخاب کنم و تو بگویی چقدر زشت است و بگذارم‌اش کنار، کتاب‌فروشی بروم و تو حوصله‌ات سر برود و بگویی این‌ها که ترکی است، تو چی می‌فهمی آخر ازشان؟ بوی قهوه از کافه بیاید و فکر کنیم حوصله داریم بنشینیم به خوردن قهوه؟ به جایت آبجو باز کنم و سر بکشم، به جایت سیگار روشن کنم، سیگار را تو بدهم و خیره نگاهم کنی و بگویی باز هم درست تو ندادی و اینکه به درد نمی‌خورد. اینکه سیگار کشیدن نمی‌شود.
با هم حتی برویم تجربه‌های تازه داشته باشیم. مثل همین چند شب پیش که به بال‌هایم فکر می‌کردم، به پرواز سمت تو فکر می‌کردم، به فاصله‌ها فکر می‌کردم. یا مثل آن شب، وقتی منگ بودم از شراب و مست بودم از سیگار و زنگ زدم به تو. بعد فردایش بود با دوستم صحبت می‌کردم می‌گفت تو خیلی دوستش داری که مست و خراب و پاتیل و چَت، زنگ می‌زنی بهش و می‌خواهی صدایش را بشنوی. صدایت را شنیدم آن شب هرچند یک کلمه از حرف‌هایت را نمی‌فهمیدم و فقط پرسیدم چرا تو نیستی اینجا جمع‌ام کنی؟ همین یادم مانده، دود ذغال‌سنگ در خیابان یادم مانده، رقص یادم مانده آن شب در تاریکی هال مهمانی خداحافظی دوست و جام شراب یادم مانده که فقط پر می‌شد و پر شدن‌اش را تکرار می‌کرد.

بعضی‌وقت‌ها هیچ راهی پیدا نمی‌کنی بگویی دوستت دارم، بعضی‌وقت‌ها فقط می‌نویسی و می‌دانی که اصلاً هم کافی نیست ولی مگر چه چاره‌ای باقی مانده برایت؟ فقط می‌نویسی، دوستت دارم و می‌دانی که تو، تو حداقل معنی‌اش را می‌دانی بعد از تمام این ماه‌ها، تمام این سال‌ها و به خودت می‌گویی درست می‌شود، درست می‌شود همه چیز هرچند می‌دانی فاصله کمتر شده تا اینکه اگر در گوگل‌مپ نگاه کنی، چند روز کشتی‌سواری بشود و چند روز رانندگی تا به خانه برگردی. فکر می‌کنی به اینکه چند ساعت پرواز می‌شود تا به خانه برگردی و حالت خراب می‌شود. فکر می‌کنی به خانه‌ای که دیگر وجود ندارد و حالت خراب می‌شود. فقط ته قلبت می‌گویی درست می‌شود، خانه را می‌بریم آن سمت زمین، نقش‌اش می‌زنیم، زندگی‌اش می‌کنیم و لبخندهای عمیق می‌زنی. درست مثل دوستت که دیروز می‌گفت، خندان‌ترینِ آدم‌ها همیشه غمگین‌ترینِ آدم‌ها هستند. فقط امیدواری و باز هم می‌نویسی ته قلبت، دوستت دارم پسر، دوستت دارم.

No comments:

Post a Comment