میترسیدم از دعوتت در هنگامهی شب
میترسیدم از لحظههایت در هنگامهی
تنهایی
میترسیدم از آنچه باید انجام میشد
آنچه باید رها میشد
آنچه باید بهخاطرش میجنگیدیم
آنچه بهخاطرش باید نگاه کردم بر سایههایت شب گسترده بود
بر شبهایت اندوه گسترده بود
من نمیدانستم نمیدانستم نمیدانستم
چگونه باید شب را کنار زد
به ابرها دست انداخت ابرها را کنار زد
نمیدانستم نمیتوانستم
انگشتهایت را پیدا کنم در شبی که بر
روزهایت سایه افکنده بود
بر اشکهایت بر بارانهایت سایه
افکنده بود
بر موجهای تنهاییهایت که گسترده میشد
از حد و تاب دیوارها میگذشت
از فراسوی کوهها میگذشت دنیایی را
به دست فراموشی میسپرد
فراموشی را به بیاهمیتی میرساند
اهمیت را از همهچیزت میگرفت
میگرفت رها میکرد با باد یا هر چه
بود برود به هرکجا میخواهد برود
به هیچ اهمیت بیاهمیتی ختم شود برای
برای برای هیچ که هیچ که بر هیچ
دست انداختم دستم را بگیری برایت
انگشتهایم نبود برایت صورتم نبود
صدایم برایت شنیده نمیشد
بر جزیرهای بر دریایی بر طوفانی
نشسته بودی
تاب نمیخوردی بر رعد ابرها تقلا نمیکردی
بر موجهای دریا
یا هر چه بود بود یا نبود یا نبود و
بود
صدایم برایت شنیده نمیشد
دستم برایت دراز نمیشد
انگشتهایم به تو نمیرسید نمیرسید
نمیرسیدی به هیچ چیز
تفتیش عقایدت شدم در واحهی تنهایی
سوالهایم نظرهایم ایدههایم
همه را خندیدی
همه را رها کردی
همه را به نقطهی هیچ رساندی هیچ را
به نقطهی تمام رساندی
تمام را رها کردی برود برود برود
دورتر شود دورتر از این حتی
از اینکه حتی نشسته نباشی ایستاده
نباشی نباشی نبوده باشی
من فعلها را کلمهها را توصیفها را
گم کردم قید از جملهها پرید
تو از حد کلمه گذشتی از حد نابودی از
حد ویرانی از حد توانایی گذشتی
بودی دیگر نبودی نبودی نبودی نبودی
تمام نمیشدی تمام
تمام نمیشدی
تمام