کل چیزی که فکرش را نکرده بود، این بود که زندگی
مشترکاش با یک پسر بشود یک چیزی شبیه به همین لاغر سبزهیی که لای دستهایش
خوابیده. احمق همین که برگشتند خانه، اول از همه پیراهنش را کند و پرت کرد روی
اولین مبل و بعد هم غر زد که من خوابم میآید و بعد هم ولو شد بین انگشتهای آیدین
و چشمهایش را بست و حتا صبر نکرد که برای شببخیر لبهای همدیگر را ببوسند. اول
فکر کرد که وشگوناش بگیرد، به همان سبک اصفهانی خودش، بزند دک-و-پوزش را آسفالت
کند که سکس نکرده گرفته ساعت یک و نیم صبح کفهی مرگش را گذاشته. بعد یک دفعه یاد
حرف آن پتیارهی شوهر ندیده افتاد که همهاش میرقصید توی هال و ور میزد: «تو هر
شب یا میدی، یا گریه میکنی.» گریه! فکر کرد که اشکهای واقعی مال خود جندهاش
بود که شبها بغض میکرد و برای شوهر بالبال میزد. بیخیال شده بود، ولی خوابش
نمیبرد. گفت دوباره هری پاتر بخوانم؟ حوصله نداشت. البته اول باید این یکی را پرت
میکرد یک گوشه و بعد بلند میشد یک کاری میکرد. اگر تکان میخورد آقای شوهر زیر
لب چیزی میگفت و اگر از خواب میپرید، دنیا را روی سرش میگذاشت که چرا تنها
خوابیده. افغانی. مستیاش تازه پریده بود، اما هنوز هات بود. همین پریشب بود که
مثلا شوهر خیر ندیدهاش ساعت دو و نیم صبح که از مستی خانهی دکتر-بعد-از-این
برگشته بودند خانه دستهایش را گرفته بود هوا و نعره زده بود از یک جاهایی ته قلباش
که «خدایا من گه خوردم، من ِ عوضی را چه به دوستپسر هات، من خر نمیفهمیدم که چی
میخواستم،» و کم مانده بود این دفعه او گریهاش بگیرد. با خودش گفت حالا نزدیکهای
صبح میزنم لگد پارهاش میکنم که بیدار بشود و بکند. بعضی شبها از این کارها میکرد.
عاشق خود احمقش شده بود. وقتی فکر کرد به یک سال قبل که توی خیابان احمدآباد
ایستاده بودند و رامتین داشت همینجوری حرف میزد مثل همیشه که شروع میکند به یک
چیزی تعریف کردن و بعد یک ساعت و نیم بعد هنوز دارد یک چیز دیگری را در کنار
چیزهای دیگری تعریف میکند و او فقط خیره مانده بود به ترافیک فلکهي تقیآباد و
فکر میکرد این یکی چی از آب در میآید؟ عصر رفته بودند و دو تا حلقه خریده بود.
دم ضریح هم نذر کرده بود که این دفعه واقعا یک دوستپسر نصیبش بشود. خسته شده بود
که برای پسرهای از دست دادهاش آبغوره بگیرد و لباس سیاه بپوشد و آه بکشد. آن روز
از عصر رگبار دیت گذاشته بود. رامتین هم که ول ِ خدایی بود، پیرزن ِ ترشیده، آمده
بود با همشهریهایش آشنا بشود. بعد هم دیتها رسیده بودند به دو تا پسر خل-و-چل ِ
بجنوردی، دو تا ولگرد مشهدی و رامتین وراج و البته خودش که دیگر خسته بود. که
رامتین وسط حرفهایش گفت برویم دیگر. و آیدین یکی از آن لبخندهای دخترانهاش را
زد، از همانهایی که وقتی یک چیزی را از ته دل میخواست، روی صورتاش سبز میشد،
یک چیزی بود که کسی نه بهش نمیگفت، بعد گفت من یک دیت دیگر دارم. دیت لعنتی دیر
کرده بود. رامتین چپچپ نگاهاش کرد که یعنی پتیارهبازی چقدر؟ و آخرسر شانه بالا
انداخت و شروع کرد دم گوشاش وراجی کردن که حالا این یکی چی هست؟ و بعد هم نیامده
شروع کرده بود به تفسیرش که حتا توصیف دورا-دور-اش هم چنگی به دل نمیزند. و همین
جوری نگاه میکرد یک وقت پسری از کنارشان متر نشده رد نشود. وقتی تلفن زنگ زد و
صدای منگ پسره گفت که آن طرف ِ خیابان دارد از تاکسی پیاده میشود، رامتین فقط یک
نگاه کرد و گفت تحفه به درد لای جرز دیوار میخورد. و وقتی برگشت و برق چشمهای
آیدین را دید همین جوری بلند گفت خاک تو اون سرت. هنوز هم هفتهیی سه بار رامتین
تکرار میکرد که توی این مسخره چی دیدی که من آخرسر نمیفهمم؟ بعد هم شانه بالا میانداخت
و میگفت: من که یک بار گفتم، این پسره یک کیره وصل به یک سری چیزهای بیاهمیت
دیگر. و دلستر با الکل – یا بعضیوقتها شاید بدون الکلاش – را از توی جام بلوری
سر میکشید و یک نفس عمیق ميکشید و بعد چشمهایش را میبست. ولی رضا یک چیزی
بیشتر از یک کیر با بعضی چیزهای بیاهمیت دیگر بود. واقعا مهم بود که بقیه نمیفهمیدند؟
مساله اصلی این بود که یک سال دوام آورده بود و این مهم بود. با خودش تکرار کرد:
همین مهم است. مهم است. نگاه کرد توی تاریکروشن نیمهشب اتاق خواب که صورت رضا موقع
خواب چقدر آرام بود. فکر کرد توی سر این بچه چی میگذرد؟ فکر کرد یعنی راست میگوید؟
یعنی تا حالا راست گفته؟ آیدین باید اول دانشگاه را تمام میکرد. توی یکی از این
شهرهای معمولی نزدیک تهران یک مدرک بیاهمیت توی یک رشتهیی میگرفت که دوستاش
نداشت. ترم آخر بود. باید یک جوری همه چیز را سرراست میکرد و برای همیشه ساک میبست
و میآمد مشهد خراب این بچه میشد. با خودش گفت: همین بچه. دست کشید روی گونهاش
که نرم بود و گرم و آرام. فکر کرد اون توی سر تو هم همینقدر آرام هست؟ با خودش
گفت آرامش هست. چشمهایش را بست و سعی کرد بخوابد. به خودش گفت فردا هم روز خداست.
همیشه بعد از بچه خوابش میبرد. بچه تا چشمهایش را میبست، رفته بود به یکی از آن
خوابهایی که باید با لگد بیدار میشد. چشمهایش را بست، و یک وقتی خواب بود. خواب
بود.
یاد آیدین- که بعد ها برای ما شد بی بی زهرا- و مشهد و ترقبه و دکتر بخیر. می دونی؟ :ی
ReplyDeleteآره، یادش بخیر، بخیر
Delete