1
باید میرفت. بالای پرتگاه ایستاده بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. زیر پایش دره دهن باز کرده بود و دندانهایش را نشان میداد. دندانهایش میخواستند عضلههای او را بجوند. دره دهاناش را بازتر میکرد و طعم بزاق به صورتش میزد. میخواست گریه کند. میخواست بخندد. باید میرفت. سر بلند کرد و مینیبوس پیچید به چپ و بعد راست و سدِ کرج کنار چشمهایش یک لحظه آمد و بعد دیگر نبود. ماشین بین برفهای شب قبل و بخاری که شیشهها را پر کرده بود، در جاده میلغزید و موسیقی بین فکرهایش میکوفت: «لب لب لبِ تو...» کنارش ایستاده بود و میرقصید. پشت سرش دختر و پسر سر روی شانهی هم گذاشته بودند. دختر خواب بود. جلویش دختر شال انداخته بود روی شانه و گذاشته بود موهایش از بادی که از لای پنجره داخل میزد، پریشان شود. دوستپسرش خمار نگاهاش میکرد. آن طرفتر پسرها و دخترها توی هم بودند. دره خمیازه میکشید. باید با جمع یکی میشد. تو گفته بودی یکی باش و حالا میرقصیدی. نمیتوانست تکان بخورد. این جمع را نمیشناخت. این آدمها برایش غریبه بودند. انسانهایی از سرزمینی دیگر، با گوشیهای آیفون و سامسونگ گالاکسی، با بحثشان سر بازیهای روی گوشی، با نیازشان به تمام چیزهایی که ندارند، به آزادی که ندارند، به امید که ندارند، به زندگی که ندارند (چون هیچکدام از اینها را نمیتوان خرید. میتوانی هرچند تا دلت میخواهد خانه و ماشین و مدلهای مختلف تولیدات اپل مکینتاش را داشته باشی اما اینها که زندگی نمیشود) و پسر نمیتوانست تکان بخورد. دلاش میخواست دست میانداخت بین موهای تو. همینطور وسط مینیبوس که لیز میخورد در جاده لبهایت را گاز میگرفت و زبانت را لیس میزد و میرقصیدید و به در و صندلی و دیوار مینیبوس میخوردید و قهقههتان بلند میشد. دلش میخواست مست میکردید و خلوچل میشدید. ولی باید با جمع یکی میشد. دره بوساش میکشد. دره لیساش میزد. دره میخواست قورتش بدهد.
2
دختری که از همه بهتر میرقصید، دختری که بهتر از همه آواز میخواند، دختری که خوشگلتر از همه لباس پوشیده و آرایش کرده بود، دختری که از همه غمگینتر بود، دختری که از همه بیشتر دلش پرواز میخواست، همهاش نگران بود که نمازش قضا نشود. نمیفهمید. اینها را نمیفهمید. دوست داشت همراه هم راه میرفتید بین مه و درختهای منگ نمکآبرود. دلش میخواست سوار تلهکابین میشدید و یک واگن برای خودتان و کارهای جدید با هم میکردید. دلش کارهای جدید میخواست. دلش یکی از این نیمکتهای چوبی را میخواست که بنشیند و دست بیاندازید دور گردن همدیگر و لبهای همدیگر را ببوسید و ببوسید و... نمکآبرود تهی بود. ویلاهای یخبسته. تکوتوک ماشینی که رد میشد. جنگلی برای خودشان. کوهستانی برای خودشان. تو ایستادی به کشیدن قلیان. او راه افتاد بین نیمکتها و درختها به کشف گُل و برگ و خزه و قارچ. بعد دور افتاد و به صداها گوش کرد. به پروانهها نگاه کرد. به پرندهها. به صدای ماغ کشیدن گاو. بعد راه افتاد و فکر کرد آرامش اینجا را چقدر دوست دارد. فکر کرد به آخرین باری که اینجا آمده بود. به حدود پانزده سال پیش. توی این پانزده سال چیزهای جدیدی ساخته شده بودند... انگار هیچی عوض نشده بود. فکر کرد هیچی عوض نشده. زمان که وجود ندارد. چشمهایش را بست. فکر کرد به خانوادهای که همراهشان بود. خانوادهای که کانادا است. فکر کرد به دخترهای آن خانواده که چقدر عوض شدهاند. که امروز هیچی از هم به یاد ندارند. فکر کرد فقط صدای خندههای دختر کوچکتر یادش مانده. فکر کرد مادرشان یک جایی همین اطراف توی یک ویلا تنهاییهایش را از پشت پنجره تماشا میکند. فکر کرد به مادر خودش. فکر کرد به تنهایی توی قبر. سورتمه سوار شدید. خندیدی. بیرون آمدید و تمام بدنت میلرزید. بعد سوار مینیبوس که شدند، بقیه هنوز بیرون ایستاده بودند. خم شد و آرام لبهایت را بوسید. چشمهایت درخشید ولی نگران بودی. همه دوستهای خودت بودند. فقط نصفشان میدانستند تو و او فقط دوست نیستید. شماها دوست پسر همدیگر هستید. سرش را تکیه داد به مینیبوس. تور راه افتاد سمت رستوران. دلش خواب میخواست. دلش یک سکس وحشی میخواست وسط گِل و درختها و مه. وسط گلها و خزه و نیمکتها. دلش میخواست بین درختها جیغ میکشید، اشک میریخت و تو رویش میرقصیدی. مینیبوس راه افتاده بود. توی جنگل نخوابیده بودید.
3
شبها توی خواب فشارش میداد. هر شب از خواب میپرید و انگشتهای او را احساس میکرد که جایی گیر کرده است. روی سینهاش. روی شکم. بین پاها. فشار میداد و میدانست که تو کاملاً خوابی. فقط باید مطمئن میشدی. مطمئن میشدی که هست. همینجا هست. وجود دارد. جایی نرفته. دلش میخواست امروز توی بیداری فشارش میداد ولی نمیتوانست. از پنجره بیرون را نگاه میکرد و حالا چالوس به رستوران نزدیک میشدند. یک لحظه دریا را دید. دریا دیگر نبود. غذا را دوست داشت: قزلآلای سرخ شده، کتهپلوی شمالی، ترشی، نوشابه و دوغ و ماست، زیتون پروردهی مازندرانی، سیر شور و یک بشقاب میرزا قاسمی پر از سیر. عاشق سیر بود. عاشق این غذا بود. عاشق این بود که کنار همدیگر نشستهاید و یک غذا انتخاب کردهاید. حوصلهی لوسبازیهای بچههای بالا شهر تهران را نداشت. با دست ماهی را جدا کرد. دختر روبهرویش کمی جا خورد. نصف میز بچههای میلیاردرهای تهران بودند. دلش شراب سرخ میخواست. دلش چند تا استامینوفن میخواست، ولی به خودش قول داده بود: یک روز بدون کار، بدون قرص، بدون هیچی. لبخند زد. غذایش را خورد. خوشحال بود که کنارهی رانش به کنارهی ران تو میخورد. غذا را میجوید و به هیچی فکر نمیکرد.
4
دره میخواست او را بجود. قورت بدهد.
5
دریا باران بود و مه. ایستاده بودید و خندید و دور هم آواز خواندید و خیس شدید. دریا برایش پوچ بود مثل گذشته که پوچ بود و مثل تمام ساحلهایی که دیده بود و تمام دریاهایی که دیده بود و تمام موجهایی که میکوبیدند و میکوبیدند و خسته که نمیشدند. ماسهها به همهچیز میچسبیدند. نیمهشب کندلوس فقط برف بود. طول راه خوابیده بود به جز یک جا که بیرون رفتند و چیزهای ترش خریدند: هفتمیوه، ذغالاخته. میخواست ربانار بگیرد با فلفل پرورده ولی نگرفت. کیف نیاورده بودند. بار اضافی نمیخواست. میخواست سبک باشند. هیچی نیاورده بودند به جز بدن دو پسر با لباسهایی که رویش پوشیده شده بود البته با گوشیهای موبایل و کارتها و پول. چیزهاییکه زندگی در تهران از تو میخواهد هر لحظه همراهت داشته باشی. کندلوس آشرشته خوردند با کلی پیازداغ و کشک و نعناداغ و سیر. بعد بیرون رفتند بین برف. بعد پشت رستوران دره بود. کنار دره ایستادند و برفها را نگاه کردند. تمام طول برگشت تو بحث میکردی که چرا «جدایی نادر از سیمین» فیلم خوبی است و بقیه میگفتند خوششان نیامده و اینکه تو چقدر «سعادتآباد» را تحسین میکردی و بقیه دوستش نداشتند. راننده تهران را نمیشناخت. راننده گیج زد و همهجا را اشتباه رفت. آخرسر ونک بودید. تاکسی. تاکسی و دوباره تاکسی. خانه به ساعت نگاه کرد. از نیمهشب گذشته بود. دو تا استامینوفن خورد و دراز کشید. آمدی و گفتی بغلت کند. چشمها را بستید. یک روز گذشته بود و دلش میخواست چنگت میزد. خواب آمد. شب بود. خواب خوب بود و میدانستید دست دراز کنید به هم میرسید. غلت میزدید و همدیگر را در حالتهای مختلف بغل میکردید و در حالتهای مختلف همدیگر را به همدیگر فشار میدادید. این دیوارها امن بود. اینجا کسی نمیخواست لبهی پرتگاه بایستی. نمیخواست توی دره شیرجه بزنی. اینجا میتوانستی گی باشی و گی بودی و گی با هم خوابیده بودید.
یار داشتن خیلی خوبه
ReplyDelete