Sunday, December 04, 2011

این ساحل به گِل نشسته است

نزدیک است کلید بیاندازی توی قفل و در آپارتمان باز شود و بیایی تو، همین‌جور بی‌حواس به همه‌چیز گوشی سفید آی‌پاد توی گوش‌هایت و آدامس طعم سوزان نعنا بین دندان‌هایت سر خم کرده بیایی تو و لباس‌هایت را این‌ طرف و آن طرف روی مبل بیاندازی و روی زمین و همین‌جوری بروی تا اتاق‌خواب و حرف بزنی. نزدیک است آمدن تو به این خانه، خانه‌ی شش ماهِ گذشته‌مان، خانه‌ی خودمان و من هدفون انداخته‌ام توی گوش‌هایم توی نور ملایمی که از چراغ آشپزخانه می‌تابد روی صفحه‌ی مانیتور می‌نویسم و فکر می‌کنم به همه‌چیز که دور گرفت و تند شد و من عقب ماندم و حالا برمی‌گردم و نگاه می‌کنم از بالای صفحه‌ی ام‌دی‌اِف اوپن به آشپزخانه و نگاهم می‌چرخد به وسایل سفید رنگ چیده شده دورتادور آشپزخانه و پنجره‌هایی که به حیاط کوچک‌مان باز می‌شود و فکر می‌کنم همه‌ی این چیزها واقعی است؟ نمی‌فهمم چه‌جوری این‌قدر سریع همه‌چیز چرخید و سرجای خودش قرار گرفت. هدفون انداخته‌ام و پاپ انگلیسی توی گوش‌هایم می‌خواند و بیرون هیئت عزاداری می‌کوبد و صدایش از هدفون رد می‌شود و توی خانه می‌لرزد
آپارتمان کوچک خودمان، برای من مثل یک جزیره است. جزیره‌ای برای این‌که خودمان باشیم توی زندگی خودمان با آب‌جوی خانگی و با قوطی‌های ویسکی و با چراغ که خاموش کنیم و برقصیم و خوش باشیم. با سیگارهایی که تو می‌کشی و مرا به سرفه می‌اندازد. با همسایه‌هایی که کاری به کار آدم ندارند و صاحب‌خانه‌ای که فقط گفت صدای همسایه‌ها را درنیاورید. دیوارهای خانه‌مان را دوست دارم با آن سفیدی شیری‌مانندشان و اتاق‌خواب با دیوارهای آبی‌نیلی و قفسه‌ی کوچک کتابخانه. جایی برای کاغذهای من، جایی برای وسایل تو. هالِ خانه را دوست دارم وقتی می‌نشینم یک گوشه به کتاب خواندن یا چایی مزه کردن یا وقتی تو سرت را خم کرده‌ای توی مانیتور لپ‌تاپ و حواس‌ات نیست و طرح می‌زنی و اِتود می‌کشی و تری‌دی کار می‌کنی و از زیر انگشت‌ات، طرح خانه‌ها نمایان می‌شود و شکل می‌گیرد و رنگ می‌پاشی توی دیوارها و بعد منتظر می‌مانی تا رِویت کار دربیاید. وقتی من توی آشپزخانه سرم گرم است به آشپزی و سرم گرم است به چیزهای دیگر و سرم گرم است به خوردن قرص‌هایم سرم گرم است به
یک سال پیش وقتی سرم را انداختم پایین و بلیط گرفتم و سوار شدم و زدم از آن شهر غم‌زده بیرون، فقط یک کوله‌پشتی داشتم با یک ساک کوچک. یادم نمی‌رود آن صبح با آن هوای یخ‌بسته‌اش و ابرهای سیاه که درست نمی‌دانستم مه‌دود است یا ابرِ راست‌راستکی که ایستاده بودم جلوی ساختمان امید و توله‌گرگ سفید در را باز کرد و لبخند زدم و چرخیدم نگاهی انداختم به آن آپارتمان کوچک و کمدهای نارنجی و میز کوچک و بویی که بویِ زندگی بود و فکر کردم خودم می‌خواهم چه کار کنم؟ که می‌خواهد چه شود؟ حالا سرم را می‌آورم بالا و آشپزخانه نورِ منگ خودش را دارد و شب نورِ منگ خودش را دارد و این زندگی دارد می‌گذرد. تو حواس‌ات به ثانیه‌ها مانده، توی آی‌گوگِل خودت ساعت زده‌ای از همان اول و هر ثانیه‌اش را می‌شمارد و حالا می‌دانی که ده ماه و چند روز و چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه است شب‌ها بر می‌گردی به خانه‌ی خودت و من اگر از این جلسه‌های خسته‌کننده نداشته باشم نشسته‌ام پشت میز جلوی لپ‌تاپ قدیمی خودم یا نشسته‌ام روی کاناپه مجله‌ای کتابی چیزی دستم است یا توی نور کمِ خانه موسیقی گوش می‌کنم و لابد لیوانی چایی هم کنار دستم است یا شاید مهمان داریم و می‌دانی همستر خنگ هم پایین میزِ‌ هال توی قفس‌اش خوابیده یا خودش را می‌خاراند یا ول‌اش کرده‌ایم ول بگردد. برمی‌گردی به خانه‌ی خودت. برگشته‌ام به خانه‌ی خودم. ولی چرا یادمان نمی‌رود؟ نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چرا یادمان می‌رود که همین چیزهای ساده چقدر مهم‌اند که همین کلمه چقدر مهم است: خانه‌ی خودمان. تکرار می‌کنم زیرلب و صدای قفل کلید تو توی قلب‌ام می‌آید و سرم را می‌آورم بالا و آمده‌ای تو و هدفون سفید آی‌پاد توی گوش‌هایت می‌کوبد و همین‌طوری بی‌حواس می‌گویی چقدر سروصدا دارند این‌ها و منظورت عزاداری آن بیرون توی خیابان‌هاست و لبخند می‌زنم و لب‌هایت را می‌بوسم و کاپشن جدیدت را در می‌آوری و می‌اندازی روی مبل و آی‌پاد را بی‌حواس می‌گذاری اولین جای جلویت و بعد پیراهنت را می‌کنی و بعد
توی دلم تکرار می‌کنم: خانه‌ی خودمان
خانه‌ی خودمان
خانه‌ی خودمان
شب دراز کشیده‌ام کتاب می‌خوانم شب می‌آیی توی اتاق توی نور سفید لامپ لباس‌هایت را می‌کنی و می‌روی زیر لحاف و برمی‌گردی نگاهم می‌کنی و چشم‌هایت شوق دارد. چشم‌هایت زندگی دارد. کتاب را می‌بندم. بر می‌گردم سمت تو. دست می‌کشم به گونه‌ات. دست می‌کشم به صورتت. چشم‌هایت را می‌بندی. چشم‌هایم را می‌بندم. لب‌هایت را می‌بوسم
می‌بوسم
می‌بوسم توی خانه‌ي خودمان که تکرارش از ذهنم فرار نمی‌کند

No comments:

Post a Comment