پرسیدی میآیم؟ نگاهی انداختم به دیوارهای شیری رنگ و گفتم کار دارم. گفتم کارهایم مانده. گفتم تو برو. تو رفتی. شب بود و نشستم پشت میز و نگاهی انداختم به صفحهی لپتاپ و دلم نمیخواست کاری بکنم. کارهایم عقب مانده بود. باید مقالههای مجله را میفرستم ولی لپتاپ را بستم. نشستم روی کاناپه. چایی دستم گرفتم. فکر کردم چیزی بخوانم. نمیتوانستم. فکر کردم حرفی بزنم. نمیتوانستم. نگاهم میچرخید بین مبلها و بین کتابها و بین وسایل خانه. تو دوش گرفتی و رفتی. نشستم و هیچ کاری نکردم. هیچ فکری نکردم. فقط دیوارها بودند. دیوارهای شیری رنگ که زندگیام را دور خودشان پیچیدهاند. نمیدانی چقدر بعضیوقتها دلم میخواهد میشد از این دیوارها بیرون نمیرفتم. کسی را نمیدیدم. برای چه بروم؟ برای چه ببینم؟ بعضی وقتها موبایلم را خاموش میکنم و فکر میکنم کاش میشد برق را قطع کرد. توی تاریکی نشست. به چیزی فکر نکرد
گذشته. دو شب گذشته. دیشب بحثم شد. خسته بودم و جیغ کشیدم. جیغ کشیدم و نفسنفس زدم. بعد روی کاناپه افتادم و گریهام گرفت. گریهام گرفت و تب داشتم. بعد بلند شدم و چند تا قرض دیگر خوردم که درد صورتم آرام بگیرد. تمام شب قبلاش را رنج کشیده بودم. تو صبح هیچی نگفتی. قرار کاری داشتم. بیرون رفتم. توی اتوبانهای تهران گیج، سُر خوردم. به اینجا کشیده شدم. به آنجا. یک نفر را شرق دیدم و یکی را شمال و دیگری را میانهي شهر. برگشتم خانه. تب داشتم. دارو گرفته بودم. گیج بودم. ساندویچ گاز زدم و غش کردم. فقط یک موقعی فهمیدم آمدهای بغلم کردهای. بعد گفتی یک خرس گریزلی گرمی بودم و تو خوابت برده بود. صدای تلفن بیدارم کرد. بیدارت کردم. با تو کار داشتند
تب داشتم. سوپ میخواستم و تو سوپ نپختی. سوپ آماده بود و تو نپختی. تب داشتم و خودم سوپ درست کردم. گذاشتم غل بخورد و خوب تندش کردم با فلفل قرمز و سیر. تو توی اتاق سیگار میکشیدی و حرف میزدی و حواسات نبود. سوپ خوب شد. کشیدم و مزه کردم. قاشق توی دستم بود که یادم افتاد از مامان. چند سال قبل از آنکه از رنج سرطان راحت شود. مامان یک دفعه تب داشت و بهم گفت چقدر دلش میخواهد یکی برایش سوپ درست میکرد. هیچکسی سوپ درست نکرد. من بلد نبودم سوپ درست کنم. احساس کردم تنهایم. فکر کردم من ماندم و این دیوارها. دیوارها قلبم را فشار میدادند و تو حواسات نبود
نشستم روی کاناپه و گریهام گرفت. تو آن سمت اتاق نشستی، نگاهم کردی و نمیدانستی چه بگویی. من نشستم. من نگاه کردم به دیوارهای شیریرنگ. شب خوابیدم. تو کنارم آمدی و دور از من خوابیدی. ازم ترسیده بودی. مرا نمیفهمیدی. نمیدانستی چه توی ذهنم است و چه توی قلبم است. صبح بیدار شدم و نشستم پشتِ لپتاپ. نوشتم و گریهام گرفته بود. تو حواسات نبود. خواب بودی و ازم دوری میکردی. دیوارهای شیری پشتم را پر کردهاند و جلویم را. رفتم بیرون. مرغ گرفتم. خرد کردم. شستم و ریختم توی قابلمه. امشب مهمان دارم. خانوم دالووِی مهمان دارد و باید لبخندهای گنده بزند. مرغها قل میخورند با نمک و زردچوبه. باید برنج خیس کنم. باید سالاد درست کنم. بروم پرتقال بگیرم و شیرینی. باید زرشک هم بگیرم. میخواهم تهچین مرغ درست کنم. مامان هر وقت مهمانهایش را تحویل میگرفت، تهچین مرغ درست میکرد. امشب مهمانهایم را دوست دارم. خانه را دوست دارم. میخواهم لبخند بزنم. غذا قل میخورد. قلبم قل میخورد. تو خوابی. حواست نیست
گذشته. دو شب گذشته. دیشب بحثم شد. خسته بودم و جیغ کشیدم. جیغ کشیدم و نفسنفس زدم. بعد روی کاناپه افتادم و گریهام گرفت. گریهام گرفت و تب داشتم. بعد بلند شدم و چند تا قرض دیگر خوردم که درد صورتم آرام بگیرد. تمام شب قبلاش را رنج کشیده بودم. تو صبح هیچی نگفتی. قرار کاری داشتم. بیرون رفتم. توی اتوبانهای تهران گیج، سُر خوردم. به اینجا کشیده شدم. به آنجا. یک نفر را شرق دیدم و یکی را شمال و دیگری را میانهي شهر. برگشتم خانه. تب داشتم. دارو گرفته بودم. گیج بودم. ساندویچ گاز زدم و غش کردم. فقط یک موقعی فهمیدم آمدهای بغلم کردهای. بعد گفتی یک خرس گریزلی گرمی بودم و تو خوابت برده بود. صدای تلفن بیدارم کرد. بیدارت کردم. با تو کار داشتند
تب داشتم. سوپ میخواستم و تو سوپ نپختی. سوپ آماده بود و تو نپختی. تب داشتم و خودم سوپ درست کردم. گذاشتم غل بخورد و خوب تندش کردم با فلفل قرمز و سیر. تو توی اتاق سیگار میکشیدی و حرف میزدی و حواسات نبود. سوپ خوب شد. کشیدم و مزه کردم. قاشق توی دستم بود که یادم افتاد از مامان. چند سال قبل از آنکه از رنج سرطان راحت شود. مامان یک دفعه تب داشت و بهم گفت چقدر دلش میخواهد یکی برایش سوپ درست میکرد. هیچکسی سوپ درست نکرد. من بلد نبودم سوپ درست کنم. احساس کردم تنهایم. فکر کردم من ماندم و این دیوارها. دیوارها قلبم را فشار میدادند و تو حواسات نبود
نشستم روی کاناپه و گریهام گرفت. تو آن سمت اتاق نشستی، نگاهم کردی و نمیدانستی چه بگویی. من نشستم. من نگاه کردم به دیوارهای شیریرنگ. شب خوابیدم. تو کنارم آمدی و دور از من خوابیدی. ازم ترسیده بودی. مرا نمیفهمیدی. نمیدانستی چه توی ذهنم است و چه توی قلبم است. صبح بیدار شدم و نشستم پشتِ لپتاپ. نوشتم و گریهام گرفته بود. تو حواسات نبود. خواب بودی و ازم دوری میکردی. دیوارهای شیری پشتم را پر کردهاند و جلویم را. رفتم بیرون. مرغ گرفتم. خرد کردم. شستم و ریختم توی قابلمه. امشب مهمان دارم. خانوم دالووِی مهمان دارد و باید لبخندهای گنده بزند. مرغها قل میخورند با نمک و زردچوبه. باید برنج خیس کنم. باید سالاد درست کنم. بروم پرتقال بگیرم و شیرینی. باید زرشک هم بگیرم. میخواهم تهچین مرغ درست کنم. مامان هر وقت مهمانهایش را تحویل میگرفت، تهچین مرغ درست میکرد. امشب مهمانهایم را دوست دارم. خانه را دوست دارم. میخواهم لبخند بزنم. غذا قل میخورد. قلبم قل میخورد. تو خوابی. حواست نیست
پست عالیتو خوندم نظرم این قدر بلند بود که نشد تو کامنت ها بذارم. تو این لینکه
ReplyDeletehttp://haminkehast2.blogspot.com/2011/12/blog-post_12.html
انگار که یه نخ نامرئی..بکشدت..آدم تا آخر نوشته ت کشیده می شه و..یه نفس می خوندش..
ReplyDeleteکیا