خدای کوچکی بین انگشتهای بادکنکیام
گِلی شدهی نگاههاشان در امتداد اتوبانهایی که
تمام بدنهای دنیا درونم سرازیر میشوند
تمام ترسهای دنیا را سرما بالا بیاورم من که
من که
من که
با خداهای کوچکی در همین گوشهکنارها
رقصندهی آوازهایی ساده با بدنهای عرق کردهی پسرانهشان
زیر آفتاب بازیگوشی در حیاط مدرسه یا در آسمان یا
بدنهایی که درد میکشم که درد میکشم که
جیغ میکشد که دوستت دارم که من من من من را
ابر میشوم وقتی بدنهایم را تقسیم میکنی
در نفسهایت در ثانیههایت در ضربههایت آه
آه آه که خون سرخ میان ناخنهایت وقتی
قهقهه میخندند ارواح ترسناک سه هزار و سیصد روز گذشته
در بالای قابلمهای که برایت میپزم هنوز
خوراک قلبام را با پوستی سفید
احاطه شدهی موهای پریشان فکرهایم
در لبهایی که مزهی زندگی میدهند برایت آه
که من دوستت دارم در همین همین همین که
منفجر میشوند روزها در دقیقههای انتظار ماندهی تو
شدهاند آهنگی دیگر بر گوشهایم
حالا که تاپ تاپ عباسیِ دستهایت گونههایت که
بدنهایم را کنار میزنی
میزنی در آغوشی که محکمتر
محکمتر دوستام داری محکمتر
خدای کوچک من بین انگشتهایم به گریه افتاده
خدای کوچک من بین انگشتهایم به خنده افتاده
خدای کوچکی بر زمین
افتاده
افتاده
داده
ده
آه که محکمتر
محکمتر و چقدر دوستت دا...
the God that failed./
ReplyDeleteمن آرام می نویسم... تو بلند بخوان... دوستت دارم ها را..
ReplyDeleteسلام رامتین جان..
دیر وقتیه نتونسته بودم بهت سر بزنم..