لطفا قبل از خواندن این متن، بروید و این پست عالیجاه پژ را بخوانید و لطفا کامنتهای آن پست را هم بخوانید و بعد خطوط تنهای من را مزه مزه کنید
من نشستم و دارم محسن نامجو گوش میکنم و دلم خیلی گرفته. یعنی اول دیروز پست پژ را خواندم و اول بهم برخورد. بعد دوباره خواندم و بهم برنخورد. بعد کامنتهای همزاد را توی آن پست خواندم و جوابهای پژ را و این بار واقعا بهم برخورد. بعد هم نشستم موسیقی گوش کردم و دیگر چیزی توی ذهنم نبود. شب قرار بود از مهمانی جیم بشوم و بروم خانهی دوست پسرم. داشتم آماده میشدم بروم که خواهرم آمد توی اتاق و شروع کرد به حرف زدن در مورد ازدواج. بعد هم آمدم بیرون. تاکسی پیدا نکردم. قدمزنان رفتم سمت سهراه راهنمایی. سردم بود. یک تیشرت نازک چسب پوشیده بودم. خیابان خلوت بود. من تندتند میرفتم که زودتر برسم. بعد پیچیدم توی احمدآباد و پلهبرقی که من را به پل عابر میرساند نفس تازه کردم. از پل که رد میشدم باد به تنم میخورد. توی ابوذر بود که حالم بد شد. شروع کردم به تلوتلو خوردن. یک جا نزدیک بود با سر بخورم دیوار. ایستادم. با خودم زمزمه کردم که چیزی نیست. با خودم گفتم مهم نیست. با خودم گفتم من قبل از آمدن یک آرام بخش خوردم. به خودم گفتم درست میشود. و راه افتادم. تو هم فهمیدی حالم خوب نیست. گذاشتی دور و بر خانه راه بروم و هی پشت سر من بودی و من حرف میزدم و موسیقی گوش می کردم و توی کمدها فضولی میکردم و تو لبخند میزدی. وقتی رفتم دوش گرفتم حالم خوب شده بود. وقتی آمدی موهایم را خشک کنی توی دستهایت رقصیدم و کلی خندیدیم. وقتی آمدم لباس بپوشم باز خنگول شدم و هی پیراهنم را چپه میپوشیدم. دفعهی سوم بین قهقهههایمان گفتی کار خودم است. لباسم را تنم کردی. برایم تاکسی گرفتی. توی اتاق خواب نشستم. فکر کردم تحمل هیچ چیزی را ندارم. خوابیدم. خسته بودم. وحشتناک خسته بودم
تمام دیشب و تمام امروز صبح و تمام امروز بعدازظهر ذهنم سنگین بود. صبح با پژ چت کردم. یعنی اول که پستش را که خواندم میخواستم زنگ بزنم حرف بزنیم. ولی نتوانستم. من ... من یک دفعه پر شدم از هزار تصویر مال هفت سالی که مال سدریک بودم. از همان باری که آمدی و روبهرویم ایستادی و من لبخند زدم که نمیشینی؟ و نشستی و خجالتی بودی و من دستت را گرفتم و ما مال هم بودیم. هفت سال مال هم بودیم. میدانی پژ، هیچ چیزی توی این هفت سال طبیعیتر از رابطهی همجنسگرایانهی ما نبود. هیچ چیزی مزاحم ما نبود. ما از هم لذت میبردیم. از سکس با هم. از بودن با هم. از نزدیک بودن به هم. ما ... ما توی این هفت سال یک آرزو را به گور بردیم پژ. آرزوی سادهی یک شب تا صبح با هم خوابیدن. توی این هفت سال من و سدریک نتوانستیم حتا یک لحظه با هم آرام بمانیم که بقیه ... خانوادهی من به خون سدریک تشنه بودند. خانوادهی سدریک میخواستند من را به قطعات مساوی تقسیم کنند و بعد بسوزانند و بعد خاکسترم را لگدمال کنند و بعد هم تف کنند رویش و یک نفس راحت بکشند. هفت سال ... هفت تا سیصد و شصت و پنج روز ... هفت سال بیست و چهار ساعت ... هفت سال ... پژ تمام جامعه جلوی ما ایستاده بود که نگذارد ما به هم برسیم. تو که باید بفهمی همهی جامعه یعنی چی. تمام قدرت جامعه صرف این شد که من و سدریک به هم نرسیم. که ما آرام نباشیم. که همیشه توی یک وحشت باشیم، که اگر کسی بفهمد؟ اگر کسی بفهمد ... و ما عشقمان را بین دستهایمان مخفی میکردیم و ما عشقمان را توی سوراخ سمبههای دلمان قایم میکردیم که حتا نگاهمان هم حق نداشت چیزی را لو بدهد. ما توی جامعهیی که از هر سه تا ازدواجش دو تاش توی پنج سال اول میرسند به طلاق، هفت سال با هم بودیم پژ. و میدانی، هنوز هم با هم هستیم. هنوز هم من دیوانهوار سدریک را دوست دارم. سدریک وحشتناک من را دوست دارد. ولی ما حالا ... حالا به زن سدریک خیانت میکنیم. حالا ما ... پژ، همجنسگرا بودن افتخار دارد. من بهش افتخار میکنم. درست میگویی تو، برای خودم خوب است و همین. ولی همین برای من خیلی مهم است
میدانی پژ، از وقتی خودم را قبول کردهام، دیگر ماههاست که حملهی میگرنی نداشتم. دیگر کلا خیلی کمتر سردرد میشوم. دیگر کمتر قلبم اذیتم میکند. کمتر سرما میخورم. اصلا مریضی بد نداشتم. میدانی پژ، از وقتی به خودم افتخار میکنم، به همین چیزی که هستم، شبها خوابم میبرد. تو میدانی چقدر خوب است آدم شبها خوابش ببرد؟ من شبها میخوابم. ماههاست شبها میخوابم. و این خیلی خوب است. میتوانم بدون ترس و وحشت توی خیابان راه بروم، میدانی این چقدر خوب است؟ میتوانم توی وبلاگم بنویسم، میتوانم راحت به دوستهایم بگویم من این شکلی هستم، این چیزیه که من هستم، قبولم کنید. و این واقعا خوب است پژ. واقعا خوب است
پژ، ما اقلیت پنهان و منفور و دیده نشدهیی هستیم که وجود داریم. ما قرار است زندهگی کنیم. قرار نیست چیزی عوض شود. جامعهی ما سالها طول میکشد که قبول کند چنین اقلیتی با چنین خواستههایی وجود دارند. جامعهی ما من و دوست پسر جدیدم را تحمل نمیکند. من این را خوب میدانم. ولی سرم را میگیرم بالا، نشانههای گی را با افتخار در دست میکنم و به دیدن دوست پسرم میروم. میدانی، من قبول کردهام، و این چیزیست که مهم است، قبول کردن من. نه هیچ چیز دیگر. و در هر صورت، افتخار مگه یعنی چی؟ مواظب خودت باش پسر
مسئلهی اول: اگر کامنتدونی این وبلاگ باز نمیشود، کامنتتان را برایم میل بزنید تا به اسم خودتان در وبلاگ بگذارم
ramtiin@gmail.com
مسئلهی دوم: لینکها را درست کردم، لذت ببرید
من نشستم و دارم محسن نامجو گوش میکنم و دلم خیلی گرفته. یعنی اول دیروز پست پژ را خواندم و اول بهم برخورد. بعد دوباره خواندم و بهم برنخورد. بعد کامنتهای همزاد را توی آن پست خواندم و جوابهای پژ را و این بار واقعا بهم برخورد. بعد هم نشستم موسیقی گوش کردم و دیگر چیزی توی ذهنم نبود. شب قرار بود از مهمانی جیم بشوم و بروم خانهی دوست پسرم. داشتم آماده میشدم بروم که خواهرم آمد توی اتاق و شروع کرد به حرف زدن در مورد ازدواج. بعد هم آمدم بیرون. تاکسی پیدا نکردم. قدمزنان رفتم سمت سهراه راهنمایی. سردم بود. یک تیشرت نازک چسب پوشیده بودم. خیابان خلوت بود. من تندتند میرفتم که زودتر برسم. بعد پیچیدم توی احمدآباد و پلهبرقی که من را به پل عابر میرساند نفس تازه کردم. از پل که رد میشدم باد به تنم میخورد. توی ابوذر بود که حالم بد شد. شروع کردم به تلوتلو خوردن. یک جا نزدیک بود با سر بخورم دیوار. ایستادم. با خودم زمزمه کردم که چیزی نیست. با خودم گفتم مهم نیست. با خودم گفتم من قبل از آمدن یک آرام بخش خوردم. به خودم گفتم درست میشود. و راه افتادم. تو هم فهمیدی حالم خوب نیست. گذاشتی دور و بر خانه راه بروم و هی پشت سر من بودی و من حرف میزدم و موسیقی گوش می کردم و توی کمدها فضولی میکردم و تو لبخند میزدی. وقتی رفتم دوش گرفتم حالم خوب شده بود. وقتی آمدی موهایم را خشک کنی توی دستهایت رقصیدم و کلی خندیدیم. وقتی آمدم لباس بپوشم باز خنگول شدم و هی پیراهنم را چپه میپوشیدم. دفعهی سوم بین قهقهههایمان گفتی کار خودم است. لباسم را تنم کردی. برایم تاکسی گرفتی. توی اتاق خواب نشستم. فکر کردم تحمل هیچ چیزی را ندارم. خوابیدم. خسته بودم. وحشتناک خسته بودم
تمام دیشب و تمام امروز صبح و تمام امروز بعدازظهر ذهنم سنگین بود. صبح با پژ چت کردم. یعنی اول که پستش را که خواندم میخواستم زنگ بزنم حرف بزنیم. ولی نتوانستم. من ... من یک دفعه پر شدم از هزار تصویر مال هفت سالی که مال سدریک بودم. از همان باری که آمدی و روبهرویم ایستادی و من لبخند زدم که نمیشینی؟ و نشستی و خجالتی بودی و من دستت را گرفتم و ما مال هم بودیم. هفت سال مال هم بودیم. میدانی پژ، هیچ چیزی توی این هفت سال طبیعیتر از رابطهی همجنسگرایانهی ما نبود. هیچ چیزی مزاحم ما نبود. ما از هم لذت میبردیم. از سکس با هم. از بودن با هم. از نزدیک بودن به هم. ما ... ما توی این هفت سال یک آرزو را به گور بردیم پژ. آرزوی سادهی یک شب تا صبح با هم خوابیدن. توی این هفت سال من و سدریک نتوانستیم حتا یک لحظه با هم آرام بمانیم که بقیه ... خانوادهی من به خون سدریک تشنه بودند. خانوادهی سدریک میخواستند من را به قطعات مساوی تقسیم کنند و بعد بسوزانند و بعد خاکسترم را لگدمال کنند و بعد هم تف کنند رویش و یک نفس راحت بکشند. هفت سال ... هفت تا سیصد و شصت و پنج روز ... هفت سال بیست و چهار ساعت ... هفت سال ... پژ تمام جامعه جلوی ما ایستاده بود که نگذارد ما به هم برسیم. تو که باید بفهمی همهی جامعه یعنی چی. تمام قدرت جامعه صرف این شد که من و سدریک به هم نرسیم. که ما آرام نباشیم. که همیشه توی یک وحشت باشیم، که اگر کسی بفهمد؟ اگر کسی بفهمد ... و ما عشقمان را بین دستهایمان مخفی میکردیم و ما عشقمان را توی سوراخ سمبههای دلمان قایم میکردیم که حتا نگاهمان هم حق نداشت چیزی را لو بدهد. ما توی جامعهیی که از هر سه تا ازدواجش دو تاش توی پنج سال اول میرسند به طلاق، هفت سال با هم بودیم پژ. و میدانی، هنوز هم با هم هستیم. هنوز هم من دیوانهوار سدریک را دوست دارم. سدریک وحشتناک من را دوست دارد. ولی ما حالا ... حالا به زن سدریک خیانت میکنیم. حالا ما ... پژ، همجنسگرا بودن افتخار دارد. من بهش افتخار میکنم. درست میگویی تو، برای خودم خوب است و همین. ولی همین برای من خیلی مهم است
میدانی پژ، از وقتی خودم را قبول کردهام، دیگر ماههاست که حملهی میگرنی نداشتم. دیگر کلا خیلی کمتر سردرد میشوم. دیگر کمتر قلبم اذیتم میکند. کمتر سرما میخورم. اصلا مریضی بد نداشتم. میدانی پژ، از وقتی به خودم افتخار میکنم، به همین چیزی که هستم، شبها خوابم میبرد. تو میدانی چقدر خوب است آدم شبها خوابش ببرد؟ من شبها میخوابم. ماههاست شبها میخوابم. و این خیلی خوب است. میتوانم بدون ترس و وحشت توی خیابان راه بروم، میدانی این چقدر خوب است؟ میتوانم توی وبلاگم بنویسم، میتوانم راحت به دوستهایم بگویم من این شکلی هستم، این چیزیه که من هستم، قبولم کنید. و این واقعا خوب است پژ. واقعا خوب است
پژ، ما اقلیت پنهان و منفور و دیده نشدهیی هستیم که وجود داریم. ما قرار است زندهگی کنیم. قرار نیست چیزی عوض شود. جامعهی ما سالها طول میکشد که قبول کند چنین اقلیتی با چنین خواستههایی وجود دارند. جامعهی ما من و دوست پسر جدیدم را تحمل نمیکند. من این را خوب میدانم. ولی سرم را میگیرم بالا، نشانههای گی را با افتخار در دست میکنم و به دیدن دوست پسرم میروم. میدانی، من قبول کردهام، و این چیزیست که مهم است، قبول کردن من. نه هیچ چیز دیگر. و در هر صورت، افتخار مگه یعنی چی؟ مواظب خودت باش پسر
مسئلهی اول: اگر کامنتدونی این وبلاگ باز نمیشود، کامنتتان را برایم میل بزنید تا به اسم خودتان در وبلاگ بگذارم
ramtiin@gmail.com
مسئلهی دوم: لینکها را درست کردم، لذت ببرید
برای من سئوالی پیش آمده. نوشتی که ما توی جامعهیی که از هر سه تا ازدواجش دو تاش توی پنج سال اول میرسند به طلاق، هفت سال با هم بودیم. نوشته ای که آرزوی سادهی یک شب تا صبح با هم خوابیدن را دارید. به این فکر کرده ای که استریت هایی که با هم ازدواج می کنند بیست و چهار ساعت با هم هستند و با هم زندگی میکنند؟ سئوالم این است که اگر تو و سدریک هم با هم زندگی میکردید و بیست و چهار ساعت با هم بودید باز هم هفت سال با هم دوام می آوردید؟
ReplyDeleteسختی هست.
ReplyDeleteخوب کسری
ReplyDeleteبه اما اجازه دادند تجربه کنیم؟
مسئله ی من همینه
می گویم شرایط ما برابر نیست که بخواهیم با بقیه مقایشه شویم
به ما شرایط را می دادند تا تجربه کنیم
خوب
باید دید من و دوست پسر جدیدم چه می کنیم
در هر صورت
دو دوست خیلی نزدیک من الان بیش از سه ساله که با هم هستند و اون ها از شب تا صبح هم با هم می خوابند
اوکی؟
یعنی نمونه دارم که اگر اجازه می دادند جواب می داد
کلا تازگی ها خیلی سکسی شدی بچه! تی شرت چسب می پوشی، عکس های لختی می گذاری!
ReplyDeleteشده ای یک تکه شکلات که از بس تلخ است، نمی شود خورد!!!
عهد کرده بودم پژ نخوانم، گفته بودی، خواندم، بهم برنخورد اما حالم بهم خورد!!!
سلام
پژ خوانی بد نیست گاهی
ReplyDeleteولی نه موقعی که یارو بالا آورده و باید دورش رو خالی کنی و بذاری یه هوایی بهش بخوره . یعنی باید بذاری راحت باشه حالا .
ولی اینکه همو خبرکنیم که بریم دور سرش ببینیم برای چی گیج رفته بیشتر می ره. همونطور که بیشتر رفته توی جواب هاش به کامنت ها .
بعضی موقع ها ما جماعت برای اینکه خودمون باشیم احتیاج به خلوتی داریم نه شلوغی مخصوصا ما جماعت کوییر مخصوصا کوییر جماعتی که توی ویترین نشستند و چیزی دستشون گرفتند به اسم قلم .
کیارش
ReplyDeleteاین هم حتماً در حال تحقیقاته دیگه آخه مدتی پیش یکی از وبلاگا که نخونده بودمش و اسمش هم یادم نیست یهو گفته بود ها ه هاه هاه گول خوردید من داشتم میتحقیقیدم. و وبلاگشو جمع کرده بود شاید هم این ورژن جدید ترشه البته قصد ندارم چیز خاصی بگم چون با وبلاگ پژ آشنایی ندارم.
www.8millimeter.blogspot.com
حال نداشتم با اکانتم وارد بشم و نظر بذارم ببخشید.
من اومدم سایت دانشکده ، نشستم پشت کامپیوتر که وبگردی کنم کمی. نیم ساعتی گشتم ، بعد اومدم سراغ وبلاگ تو ، پست » باد ما را با خود خواهد برد » رو دیدم. گفته بودی که اول مطلب پژ رو باید خوند ولی من نخوندم. اول مطلب تو رو خوندم. به پاراگراف آخر که رسیدم ، داشتم خفه می شدم از چیزی که پریده بود تو گلوم و راه گلومو بسته بود. چشمام از درون داشت می جوشید ولی نمی شد گریه کنم خب ! همش می ترسیدم الان سکته کنم. 10 دقیقه ای طول کشید تا تونستم رو خودم مسلط بشم.بعد دوباره مطلبت رو خوندم ، این دفعه دیگه زدم زیر گریه ولی یه جوری که کسی نفهمه. تند و تند اشک هامو پاک می کردم که کسی نبینه و کسی هم ندید خوشبختانه ! برای بار سوم دیگه جرات نکردم بخونمش.
ReplyDeleteرفتم سراغ وبلاگ پژ ، خوندمش و الان هم می خوام از دانشگاه بزنم بیرون به دل پارک مات واسه گریه کردن.
مرسی
سلام
ReplyDeleteبازهم مثله همیشه از وبلاکت لذت بردم
منو یاد خیلی از خاطرات خودم انداخت
بازم مثله همیشه موفق باشی عزیز
خوبه
ReplyDeleteدر مورد پژ " وقتی کنارم نیستی ، از من که می پرسد - از شعر و شاعر جز شب و شیون چه می ماند ؟ "
و تو قرص نخور ، زندگی کن . این جق توست
حق
ReplyDelete;D
خیلی قشنگ مینویسی.مواظب خودت باش.دوست دارم.بوووووووووووووووووووووووسسسس
ReplyDelete