Sunday, July 06, 2008

دریای درون


می گذارم هر چیزی سنگین شود. توی وجودم بماسد. بعد مثل یک هیولا دور و برم باشد و اذیتم کند



* * *



بچه که بودم, همه اش لابه لای داستان ها می خواندم؛ عشق در نگاه اول. فکر می کردم باید چگونه باشد. نگاهی در چشمانت حلقه بزند. بعد دیگر دین و دنیا را رها کنی و همه اش بشود معشوق. چگونه باید باشد؟ این همه سال گذشته و این همه تپش های قلب های گوناگون را روی سینه ام تجربه کرده ام و هنوز نمی فهمم. نمی فهمم عشق چیست. برای من عشق یک مفهوم ساده بود: وجود داشتن برای دیگری. برای من عشق قبول دیگری بود. به هر شکلی که باشد. برای من عشق، احترام به خاسته ی معشوق بود. حتا روزی که بخواهد برود و من هنوز دوستش داشته باشم. هنوز خیلی دوستش داشته باشم



* * *




کودکی یک جوری بود. مثل لیوان های شیر قدیم. شیرهایی که هنوز شیر بود و بوی گاو می داد و سنگین بود. کودکی یک جوری سنگین بود. یک عالمه سوال بود. یک عالمه چیزهایی بود برای کنجکاوی. برای فضولی. برای سرک کشیدن. بچه ی آرامی بودم. خیلی زود جنگ و دعواهای با برادرم را کنار گذاشتم. از فوتبال متنفر بودم. توی کوچه نمی رفتم. همسایه های مان بچه ی هم سن و سال من نداشتند. عصر با برادرم می رفتیم دوچرخه سواری. یعنی از وقتی از دیوارها گذشتم. اجازه پیدا کردم بیرون از خانه باشم. بیرون از خانه کلی چیزهای تازه، جالب و جدید بود. آن موقع ها شهر قشنگ بود. طبیعی بود بیرون بروی با دوست هایت. دوست پیدا کردن طبیعی بود. طبیعی بود که سرت شلوغ باشد. ترافیک هم طبیعی بود. حتا ماشین های زیاد هم طبیعی بودند. دیگر آب نبات چوبی نمیخوردم توی خیابان. هر چند بستنی قیفی را هیچ وقت ترک نکردم. یادت هست؟ آن کیم های پاک سال های بعد از جنگ، با یک روکش کاغذی که همه اش به بستنی می چسبید و کلی دهنت آب می افتاد تا کاغذ را کنار می زدی. و طعم فوق العاده ای که داشت. چرا همه چیز آن موقع خوشمزه تر بود؟ چرا دوست داشتم وقتی همه برای غذا خوردن جمع می شدیم؟ چرا مهمانی رفتن های فامیلی عذاب آور نبود

؟

* * *

رفته بودم پارک ملت. قدم زدم. بعدازظهرها خوابم نمی برد. می خواستم بروم راهنمایی. سال های اول. می گشتم و حوصله ام که سر می رفت بر می گشتم خانه. پیاده. یا با تاکسی. یا با اتوبوس. سوار اتوبوس شدم. نشستم. اتوبوس شلوغ بود. یک شلوار ساده پوشیده بودم و یک تی شرت معمولی. حواسم نبود. توی فکر بودم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. خیلی شلوغ شد. یک دفعه حس کردم یک نفر دستش را گذاشته پشت سرم. یک دست دیگرش بازویم را گرفت. محکم. بعد نازک کرد. هراسناک سر بلند کردم. یک پیرمرد لاغر با دست های خال کوبی شده. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. نفس ام بند آمده بود. اتوبوس خیلی شلوغ بود. یک عالمه آدم اون تو بود. یک عالمه آدم اون تو بود. یکی شان، یکی شان نمی توانست چیزی بگوید؟ نمی توانست؟ من بچه بودم. من نمی فهمیدم دارد چی می شود. من ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. یک ایستگاه زودتر از من پیاده شد. دستمالی برداشت. صورتش را پاک کرد. یک دستمال پارچه یی قرمز رنگ. رفت. من خیلی ترسیده بودم. من این شکلی با س.ک.س آشنا شدم. این جوری یاد گرفتم از آدم ها بترسم. من از آدم ها می ترسم. توی خودم هستم. توی زندگی خودم یک عالمه دیوار دور خودم چیدم. از انواع مختلف. شکل های مختلف. قدهای مختل. این جوری همه چیز خوبه. همه چیز خیلی خوبه. از پشت دیوار ها امنه. خیلی امنه

* * *

بیست و چهار سال و سه ماه دارم. 182 سانت قد. هفتاد کیلو وزن. گروه خونی او مثبت. رنگ پوست سفید مات. چشم ها بلوطی. مو قهوه ای سوخته. صورتم بچه گانه است. مظلوم می زنم. اما خیلی شر هستم. عاشق طعم ام و موسیقی پاپ انگلیسی و کتاب خواندن. حیوانات خانگی هم خیلی دوست دارم. توی خانه یک لاک پشت گنده داریم و کلی ماهی قرمز. یک عالمه هم گربه ی ولگرد که هی می روند و می آیند و بچه دار می شوند

تیتر: نام یک فیلم ساخته ی کشور پرتغال. که اسکار بهترین فیلم خارجی را برد. 2005؟ محشر بود. غمناک و خیلی قوی. دوستش داشتم. دی وی دی اش را یکی از بچه های دانشگاه برد و پس نیاورد. حیف

6 comments:

  1. Anonymous9:24 AM

    بار اول که می خونی ساده بنظر میاد, اما دوباره و دقیق که می خونی یه چیز دیگه س. با اجازت بازم میام

    ReplyDelete
  2. من هم هیچوقت نفهمیدم اون وقتا چرا مهمونی های فامیلی عذاب آور نبود

    ReplyDelete
  3. Anonymous5:38 AM

    رامتین عزیز،
    چرا اینجا هیج آدرس ایمیلی نیست؟
    چطور میشه با شما حرف زد؟

    ReplyDelete
  4. بچه که بودم می رفتم جلوی دیوار وا میسادم دستم رو بهش فشار می دادم تا ازش رد شم

    ReplyDelete
  5. همان زمان که بچه بودیم
    آن‌گاه که زمان نمی‌گذشت
    آن‌گاهی که یاد گرفتم همواره کنجکاو باشم

    ReplyDelete
  6. Anonymous4:22 AM

    من : تا کجا من اومدم
    چطوری برگردم ؟
    چه درازه سایه ام
    چه کبود پاهام
    من کجا خوابم برد ؟
    یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟
    من می خواهم برگردم به کودکی

    hosein panahi

    ReplyDelete