صبح که بیدار شدیم، آسمان حالش خوب نبود. این با بلافاصله فهمیدم، درست وقتی در کانکس را باز کردم و هوای داغ خورد توی صورتم. تا ظهر رنگ آسمان زرد بود. زرد زرد. زرد تنها توی هوا می پاشید و فکر می کردی توی یک کندوی زنبور عسل گنده گیر کردی. هوای سنگین و تب دار را با دست هایم کنار می زدم و راهم را از میان راهروهای تنها پیدا می کردم. روز می گذشت. کتابخانه توی ملالت خودش شناور بود، من توی یک حس آشفتگی بودم، یک حس قوی درد. که وادارم می کرد هی همه چیز را بهم بریزم. تقریبا با همه ی آدم های دور و برم دعوا کردم. تقریبا دیگر هیچکی توی مرکز باهام حرف نمی زند. دلم تنهایی می خواهد. تنهایی حال بهم زن پر از لیوان های تلخ قهوه. سطل آشغال مرکز پر شده از کاغذهای پلاستیکی بسته های کوچک قهوه و شکلات داغ. با مارک های مختلف. من که دیوانه نشدم؟ شدم؟ یکی از دوست هایم بود که فکر می کرد من درمان ندارم. دوره های موقت آرامش و دوره های مفصل جنون. هر بار در یک شکل. تنهایی زجرآور را بغل می کنم و توی آن آسمان زرد فکر می کنم به کجا؟ به کدام مقصد شوم روان شده ام. می گویند قرار است فردا، صبح دوباره بیاید. نمی دانم راست است یا نه. نمی دانم
* * *
خوشبختی چقدر جا لازم دارد؟ یک سوئیت کوچولوی توچولو که فقط یک تخت خواب تویش جا بشود؟ یا یک خیابان بلند، که توی دست های خوشبختی بخندی و راه بروی؟ نمی دانم. میل وحشتناک هرزه بودن توی وجودم رشد کرده. دلم می خواهد خودم را تکه تکه کنم. توی سکوت غرقم، اگر نه ... کسی چیزی ندیده. کسی آینده را ندیده. دلم شراب می خواهد. شراب سرخ سرد. توی جام های بلوری گنده. با یک مبل نرم و چند ساعت که دور بیاندازی و بنوشی و گریه ات بگیرد. یا فقط غمگین به جلو خیره باشی. دلم شراب می خواهد، سرخ. خیلی سرخ. صاف. روان. مثل تمام زندگی که گذشته، خنک و گَس. لب هایم ترش شوند و تمام رگ هایم خودشان را احساس کنند. خودم، خودم را حس کنم
* * *
بچه که بودم همه اش توی کوه ها دنبال سنگواره می گشتم. آرزو داشتم یک دایناسور گنده پیدا کنم. یک دفعه خواهرم یک سنگواره ی برگ سرخس پیدا کرد. اندازه ی کف دست آدم گنده ها. بزرگ تر شدم. سنگواره توی یکی از کمدهاست. نمی دانم کدام. خودم چند تا سنگواره ی کوچک گیاه های عجیب دارم. از پدربزرگم بهم ارث رسیده. یک سالم بود که مرد. هیچی ازش یادم نیست. سنگواره ها ولی هنوز هستند. سنگواره ها زنده هستند. و آن صدف گنده ی سفدی هست که مادربزرگم، یک سال قبل از مرگ، بهم داد. بزرگ اندازه ی کف دست. رویش آیه ی قرآن حک کرده اند، آیه ها زیاد بوده، الان فقط یک خط ش خوانا است. بقیه پاک شده
* * *
من را می بوسی
؟
زیاد
خیلی زیاد من
را
می بوسی
؟
عکس: کتاب جدید س محمود حسینی زاد. نویسنده و مترجمی که دوستش دارم. کتاب «سیاهی چسبناک شب» اش را خوانده اید؟ نشر کاروان درآورده. تنها اثر جی ایرانی که مجاز هم هست و نویسنده اش ایرانی ست
zaheran khoshbakhtie maha, ba in ke ziad ja nemikhad ama jaye kheiliha ro tang mikone...
ReplyDeleteto kojaee
ReplyDeleteto kojaeee
to koja!!!.....
manam sangvare mikham..
سلام دوست عزیز
ReplyDeleteمطلب تون جالب بود
از این امکانات اینترنتی باید واقعا تشکر کرد.
من مثلا برادرم را هم خوانده ام . زیباست
و هم سیاهی چسبناک شب
آن هم خیلی زیبا بود
گر چه به عقیده من اینکه این داستانها چقدر به جنسیت آدمهاش مربوط بود و چقدر باید به جنسیت کاراکترهاش اهمیت داد، جای بحث هست
اون کتاب حتی با در نظر نگرفتن جنسیت آدمهاش هم عاشقانه هایی قابل باور و دوست داشتنی بودند و منحصر به فرد در ادبیات معاصر ایران
شاید اصرار و بزرگنمایی خصوصیات جنسی آدمهای این داستان نه تنها کمکی به خونده شدن بیشتر این مجموعه داستان نکنه بلکه دردسرهایی هم چه برای جامعه نو اندیش ادبیات ایران و چه برای خالق این اثر بوجود بیاره
مطمئن هستم نوع رابطه ها و عشق های اون ادمها برای شما هم بیشتر از اینکه آنها گی بودند یا نبودند اهمیت داره.
برای همین می خواستم پیشنهاد بدم که بند آخر این بلاگ رو یه مروری بکنید شاید لازم باشه تغییراتی توش بدید
جنون مزمن همیشگی که من و تو و ما و اون و دیگر و خودی و برادر و خواهر و عمو و دایی و پسرخاله و پسرعمه و پسر همسایه و پسردوست و پسرندوست و گی و لزبین و آدم و جونور و اینها دیگه!
ReplyDeleteهمین!
می دونی چیه؟ بعضی وقت ها فکر می کنم اگر همین جنون نبود آدم ها باید چه اسمی روی همه ی این اتفاق های عجیب و غریب می گذاشتند؟
سلام
غبار زرد توی آسمون
ReplyDeleteکندوی عسل، با وزوز ِ شرجی توی گوش
کتابخونه ای برای چرت زدن، برای رخوت
* * *
سرخ ِ سرد، سرد ِ سبز
* * *
این قضیه ی سنگواره ی سرخس و صدفی که آیه ها روش بوده و حالا پاک شده و پدر بزرگ و مادربزرگ جذبم کرد. یادگاری، فسیل، از آدمهایی که خودشونم رفتن لای دایناسور ها، لای گذشته، لای تاریخ، حالا تو بگو با چند میلیون سال تفاوت، چه فرقی می کنه، گذشته توده ی بی شکلیه که همه چیز توش بی نظم و ترتیب گم می شه، مثل کمد ِ آقای گوفی، یا چرا دروغ بگم، مثل کمد های خودم، چیز هایی که گاهی خیلی دلت می خواد پیداشون کنی و نگاه کنی و خیره شی و لحظه هایی غرقشون بشی...با نم ِ اشکی شاید، یا یه حالت ِ مسحور شدگی، مثل نامه ی دوست دختر ِ از یاد رفته ام که پیداش کردم، که هر خطش فریاد می زد و از رفتار ِ من که نمی فهمیدش، گله می کرد، هر چند همه اش با مهربونی و ملایمت، انگار داره با یه چینی شکستنی حرف میزنه... من کی بودم که اون اینقد ملایم از رنجهایی که از دستم کشیده بود نوشته بود؟ یه دروغگو، که جرات نداشت بگه :«عزیزم، دخترک ِ بلوری، مهربون کوچولو، چینی ِ سفید ِ نازک، تو هیچ اشکالی نداری، تو جذابی، با هر پسر ِ دیگه ای که بودی به اشتیاق ِ تنت جواب می داد، من گی هستم، من تورو سر ِ کار گذاشتم...»
* * *
می بوسی؟ می بوسی؟ بگو که می بوسی... بگو که زیاد می بوسی...
ممنون از معرفی کتاب. با اجازه بازم اینجا میام
ReplyDeleteتحمل کن
ReplyDeleteIn harzegi ke harfesh shdoeh kheili booyeh paaki mideh,ye joor bahoonast..
ReplyDeleteMisheh ketab ro vase dl ya scan bezari ?
بر خلاف علی معینی فکر می کنم باید به کوچک ترین چیزی که بوی گی می ده با دقت نگاه کرد و با دیگران در میون گذاشت. تا تحقیق بیشتره بشه. شناخت شناسی پستو جدی است.
ReplyDeleteفرهنگ