رفتم روی اسپاتیفای، دریای موسیقی ماهی 12 دلار با احتساب
مالیات و زدم بر روی موسیقی روزهای وحشی جوانی، گذاشتم تری دورز داون پخش بشود،
گذاشتم اینجا بدون تو پخش بشود، گذاشتم فکرهایم بجهند به گذشتهها و از اینجا به
آنجا، از این کشور به آن کشور، از این شهر به آن شهر، از این نگاه به آن نگاه و به
تو برسند. یادت هست آن اولین مرتبه که همدیگر را دیده بودیم؟ یادت هست آن روزی که
رفتیم جلوی ایستگاه مترو، مجبورت کردم ماشین را پارک کنی، مجبورت کردم تا کارت
مترو بخری که همیشه بشود آن را شارژ کرد و استفاده کرد و بعد رفتیم تا به دوستهایم
برسیم. یادت هست وقتی راه میرفتیم تا به آن آپارتمان کوچک برسیم، یادت هست یک جا
برگشتم و خندیدم و گفتم تو چرا مثل کانگرو میجهی؟ و تو هیچی نگفتی و همین جوری به
جای راه رفتن، میپریدی از این طرف به آن طرف، پشت سرم، با فاصلهای کوتاه میآمدی.
فکرهایم دارند از اینجا به آنجا میجهند. بین جهشهایشان
برمیگردند اینجا، توی ساحل غربی کانادا، بیرون باران میبارد، مثل تمام روزهای
هفته گذشته. بالاخره دارد باران میآید در این سالهای خشکسالی. کمتر بیرون میروم،
آخرهای بهار بود، چهارصد کیلومتر راه جلویمان بود تا به خانه برگردیم و دو تا سیدی
موسیقی داشتیم و رادیوهایی که موجهایشان بین کوهها خش میافتد و محو میشد و من
نگاهم به کنار جاده تا خط افق بود، به درختها و مابینشان، به موج درختهایی که
میمردند، چون هوا گرمتر میشود، چون جنگلها بیمار هستند، چون درختها خستهاند.
بعدها، وقتی تابستان خبر بیشتر از 200 آتشسوزی در جنگلها بود، وقتی حتی برای یک
هفته وضعیت هوای ونکوور بدتر از پکن شد و آسمان دود محو بود، دود جنگلهایی بود
میسوختند و نابود میشدند، فکر کردم نمیتوانم برگردم. نمیتوانم برگردم و به
مرگی خیره بمانم که اینقدر گسترده است. اینقدر جا افتاده است.
نمیدانم، نمیخواهم بدانم. در خانهام، غذا اختراع میکنم.
دیشب یک چیزی که اینجا بهش میگویند همان کدو سبز است، آن را پوست کندم، خرد
کردم، ریختم روی روغن، رویش پیاز ریختم و اسفناج و سیر و خیار. مرغ پخته داشتم،
رویش سس صدف ریختم، رویش آکاوادو قاشق به قاشق انداختم. سبزی پخته را اضافه کردم و
به رویش فوتوچینی ریختم. بعد گذاشتم به خورد هم بروند روی شعله زیاد، برای ده
دقیقه. بعد دراز کشیدم روی تخت، به سقف نگاه میکردم و گذاشته بودم نتفیلیکس یک
چیز بریتانیایی پخش کند و خیلی هم گوش نمیکردم، نگاه هم نمیکردم. داشتم فکر میکردم
قدیمترها چه میخواستم، قدیمترها چه شکلی بودم. داشتم فکر میکردم به تمام
آپارتمانهای کوچک توی مشهد و تهران و شمال و جنوب و بعد دیگر فکر نکردم.
صبح توی چت برای دوستم ایران نوشتم، من صورتم چه فرقی کرده؟
چند تا عکس فرستادم. گفت صورتت چاقتر شده، با عکس هفته پیشم مقایسهام کرد.
منظورم این نبود، یک فرقی هست، یک فرقهای گندهای هست. جلوی آینه میایستم و خودم
را درست نمیشناسم. پیراهن دگمهدار میپوشم، شلوار جین ساده تنم میکنم، توی
خیابان صاف میایستم موقع راه رفتن و به صورت آدمها لبخند میزنم. بعضیوقتها
هودی تنم میکنم و کلاهم را میکشم روی سرم، موسیقی گوش میکنم و هیچ حسی روی
صورتم نیست و آدمها فکر میکنند یک وایت کلهخر و هیچ کسی نگاهم هم نمیکند.
گذاشتم اسپاتیفای باشد و این صبح بارانی، فکرهایم بجهند،
از اینجا به آنجا و فکر کنم به همهچیزهایی که دیگر وجود ندارند، به آن شکلهای
قبلیشان وجود ندارند.
No comments:
Post a Comment