ایستاده بودم بالای پل عابر پیاده. سردم بود. موسیقی گوش میکردم،
اطرافم مجموعهای بود از گذرِ نورها و تاریکی، امتداد یافته تا همه سو، همه طرف.
زیر پایم مسیر اتوبوسهای بیآرتی بود، دوردست دستِ چپ، نمایی بود از برجهای
لِونت ایستاده در شب، سمتِ راست، نمایی بود از برجهای کدیکُوی. هوا، نمِ بوسفر
داشت. ماشینها با حداکثر سرعت در حرکت بودند، از اروپایی به آسیایی، از آسیایی به
اروپایی. نوارشان امتداد یافته بود به هر طرف. نوار نورهایشان برایم یادآور
اتوبانی در تهران شده بود چند سال پیش، ایستاده بودم بالای پل عابر، جایی نزدیک به
پارک آب و آتش، فکر میکردم این آخرین مرتبه است به یک اتوبان در تهران نگاه میکنم.
ایستاده بودم و سعی میکردم تصویرها را جذب کنم، سعی میکردم تصویرها را برای خودم
نگه دارم.
ایستاده بودم و فکر میکردم چند مرتبه دیگر میتوانم بیایم
استانبول و منظرههایش را نگاه کنم؟ فکر کردم چقدر راه مانده است طی شود، از اینجا
به آنجا، از آنجا به جایی دیگر. خستگی است. بر تن آدم میماسد. اینکه فکر میکنی
به گذر زمان، به وقتی تصمیم گرفتی برای خودت زندگی کنی، کولهپشتیات را برداشتی و
از خانه آمدی بیرون. به هیچ چیزی فکر نکردی. فکر نکردی چی میشود، چطور میشود، از
کجا به چی به کی به چطور. حساب و کتاب نکردی. فقط زدی بیرون.
فکر کردم به تهران، به وقتی بعد از یک سال و نیم، داشتم
وسایلم را جمع میکردم که بروم. نمیدانستم کجا. نمیدانستم چرا. ولی میدانستم
دیگر اینجا تمام شده است. دیگر چیزی نمانده است، هرچند همهچیز هنوز همینجاست.
تمام دوستهایم، تمام روزهای زندگی، تمام خاطرههای خوب. آخرین شب، ایستاده بودم
بر پل و به حرکت ماشینها خیره بودم، به اتوبانها خیره بودم، هوای بوی دود گرفته
تهران نفس میکشیدم و دلم گرفته بود. دلم گرفته بود وقتی مسیر درختها را دنبال
کردم تا خروجی پارک، تا ماشین دوستم. بعد رفتیم یک جایی کباب کوبیده با برنج
بخوریم. گفت باید غذای ایرانی بخوری. نیست این چیزها. نبود بعدش، دیگر نبود.
مسأله غذای ایرانی نبود. مسأله ابداً این کباب کوبیده هم
نبود. مسأله تمام چیزهایی است که میگذاری و میروی. آن هم وقتی تازه عادت کردهای،
تازه داری لذت میبری از همهچیز. ایستاده بودم در استانبول، خسته بودم، ماشینها
زیر پایم در حرکت بودند. دوستم دیر کرده بود. من نمیخواستم فکر کنم، نمیخواستم
تصمیم بگیرم. دلم میخواست روند حرکت ماشینها را نگاه کنم. شب را نگاه کنم، دلم
میخواست شب تمام نشود. دلم میخواست استانبول تمام نشود. دلم میخواست این روزها
باشد، به کارهایم برسم، به زندگی برسم. ولی وقتاش که برسد، وقتاش که برسد باید
رفت. چون واقعیت هیچی نیست به جز اینکه همیشه در سفرم، در سفرم و در سفر. آدم وقتی
آواره باشد، دیگر هرگز سکنی نمیگیرد. از اینجا آواره میشود به آنجا، به آنجا و
به آنجا...
No comments:
Post a Comment