وقتی در فرودگاه امام خمینی تهران منتظر بودم تا صف طولانی
تمام بشود، جلوی گیشه برسم، پاسپورتم را بگذارم مُهر شود و نگران بودم، وحشتناک
نگران بودم که ممنوعالخروج هستم یا نه، فکرش را هم نمیکردم زمان اینقدر سریع
گذشته باشد. ماهها از سال گذشته باشند و جایی در نیمه سال دوم خروجم از ایران،
نشسته باشم پشت یک میز ساده چوبی و روبهرویم یک مادر بپرسد: «من باید بعد از این
چه کار کنم؟» هرگز کسی این را از من نپرسیده بود.
همین را هم گفتم. گفتم همیشه اینقدر وحشت داریم از اینکه
به همجنسگرایی خودمان اعتراف کنیم که دیگر بعدش را نمیدانیم. فقط پیشنهاد دادم
با یک مشاور حرفهای صحبت کنند که بداند در مورد مسائل دگرباشان جنسی. گفتم سالهاست
این پسر شماست و از یک منظر نگاهش میکردید، حالا همهچیز متفاوت شده است. خیلی
حرفهاست باید زده شود، خیلی مسائل باید بحث شوند، خیلی گامها را باید برداشت.
بعد از سه ساعت صحبت، وقتی از خانه خارج شده بودم و در
نزدیکی نیمهشب سمت خانه قدم میزدم، فکر کردم به تمام سوالها، جوابها، اتفاقها.
شب قبلی، وقتی در واتساپ نوشت به مامان گفتم، نوشتم چی را؟ نوشت، همهچیز را، همهچیز
را گفتم. بعد نوشت بیا، باید صحبت کنیم. رفتم، نشستیم، صحبت کردیم و صحبت کردیم.
سختیاش را خیال هم نکرده بودم. مادرش نگاهم میکردم با
نگاهی جدید. سوال داشت و میخواست در مورد من هم بداند. زندگیام. روزهای گذشتهام.
من یک داستان تعریف کردم و فقط غمگین شد. گفتم هرچی من بگویم فقط غمگینتان میکند.
هرچند بعد ته ذهنم گشتم و تکههای بامزهای از زندگی دوستهایم را پیدا کردم،
تعریف کردم و خندیدیم. عکسالعمل مادرها همیشه متفاوت از همدیگر است.
این اولین مرتبه بود یک مادر را میدیدم، چند ساعت، چند روز
بعد از آنکه همهچیز را از پسر خودش شنیده است و اینقدر قوی همهچیز را قبول کرده
است. اولین سوالاش تکانم داد، چرا به مادر و پدر خودت نگفتی؟ من تمام مدت نشسته
بودم، دریایی از تصویرها از سرم میگذشت. هرگز من نشسته بودم جلوی مادر و پدرم
بگویم من همجنسگرا هستم. آنها از رفتارهای من خبر داشتند، دوستی با پسرها، عشق
به پسرها، آمیزش به پسرها. ولی من هرگز نشسته بودم جلویشان توضیح بدهم من یک همجنسگرا
هستم.
بعدها فکر کردم اگر ایران نبود، اگر کشور دیگری بود، میگفتم؟
ته دلم جواب دادم اگر الان من یک پسر نوجوان بودم، میگفتم. حالا ولی چه اهمیتی
دارد، وقتی بندرت میشود برگردی و با خانوادهات صحبت کنی و صحبت کوتاه است و
فاصله، چند هزار کیلومتر.
هرچند برگشتم و گفتم پسرتان قبلتر از اینها میخواست همهچیز
را به شما بگوید، من جلویش را گرفته بودم و توضیح دادم چرا. گفتم وحشت داشتم از
عکسالعمل شما، از اینکه او را از خانه بیرون کنید. بعد داستان پسری را تعریف
کردم، در همین سن نوجوانی، از خانهاش بیرون شده است و در همین شهر است. نگفتم
البته درآمدش از چه راهی است و زندگیاش چگونه است. همهچیز را لازم نیست بگویی.
بازگشت به خانه طولانی بود، نه از نظر زمانی، از نظر احساسی
طولانی بود. توی راه سوار مینیبوس شدم و خیره ماندم به خلوتی خیابانها. رسیدم
نزدیکی خانه و پیاده، نزدیک بود گریهام بگیرد. هرچند برگشتم بالا، در خانه و در حرفهای
روزمره غرق شدم.
حالا چند روزی گذشته است، حالا ذهنم متمرکزتر است، حالا هم
ولی صحنه آن گفتگو در ذهنم حک شده است و بعید است جایی برود. اولین مرتبه بود
مادری را میدیدم اینچنین جدی مدافع پسرش بود. میدانم آخرین مرتبه نخواهد بود و
میدانم بیشتر از این چنین مادرهایی خواهم دید و امیدوارم، امیدوارم به اینکه تمام
چیزهای از دست رفتهام را در زندگی دیگران از دست نرفته میبینم.
خوبه :)
ReplyDelete