چند سال پیش بود؟ پنج سال؟ شش سال؟ که فکر کنم همزاد من را به دنیای منجم آشنا کرد و من اول از همه مبهوت شدم از پروفایلها: که ماها هستیم، که ماها وجود داریم. میدیدم پسرهایی که در مورد علایق جنسی خودشان حرف میزدند و عکس خودشان را گذاشته بودند و میتوانستی به آنها دوست بشوی و میتوانستی با آنها بخوابی و میتوانستی خیلی ساده رهایش بکنی و سراغ دیگری بروی، یا با یکی از آنها زندگی بکنی، هر کاری ممکن بود، چون ماها بیپایان بودیم
بعدها که فیلمهای با مضمون گی تماشا کردم، مبهوتتر باقی ماندم که میشود زندگی ماها را نشان داد و حرفاش را زد و در موردش فیلم و تئاتر ساخت. بعدها وقتی اولین رمان گی را به انگلیسی خواندم، دیگر برایم طبیعی شده بود: ماها وجود داریم، بیشمار وجود داریم، در شکلها و حالتها و احساسها و بیانهایی گوناگون و هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود. چیزی کم نمیشود. چون ماها هستیم
الان فقط بیپایان آرامم: نزدیک سی فیلم دیگر با مضمون گی برایم هدیه آوردهاند. نفسهای عمیق میکشم و نگاه میکنیم به بودنمان. به هستنمان. و بقیه چه اهمیتی دارند؟ واقعا آن بقیه چه اهمیتی دارند که نمیخواهند؟ بگذار نخواهند، مگر چه قدرتی دارند؟ کشتن ما؟ زدن ما؟ ولی ماها که بیشماریم، فقط باید خودمان هم متوجه خودمان بشویم، متوجهاش هستیم؟ شاید آره، شاید نه، ولی زندگی ادامه دارد. زندگی به این چیزها اهمیتی نمیدهد. فکرهای بقیه، خندههای آیندهی بقیه میشود، چون همیشه همینطور بوده، و همیشه همینطور خواهد ماند
Mio
ReplyDeleteشاید به ما قد نده، ولی همین ما ها باعث میشیم که آینده به امروز بخنده.
ReplyDeleteمی خواستم بنویسم "میو"، دیدم یکی قبل از من پیش قدم شده!
راستی منم کلی فیلم دارم، اگر دوست داشتی بیا عوض کنیم :D
میو
ReplyDeleteمیو
میو
خودتان ترمه کنید دیگر