من تصمیم نمیگیرم. برای هیچی. برای هیچجا. چیزی عوض نمیشود. چیزی تغییر نمیکند. تصویرها چرا. تصویرها جاهای خودشان را به تصویرهای دیگر میدهند. تصویرها سعی میکنند چیزهایی را بسازند. من خوشبختم به اندازهی همه چیزهای دیگری که توی دنیا هست. خوشبختم به اندازهی
تصمیم نمیگیرم که چقدر کم یا چقدر زیاد. صبح. توی اتاق خالی. نشسته روبهروی مانیتور. لیوان چایی تلخ را خوردهیی ولی صبحانه را نه. لیوان خالی کنار دستت هست، ولی هنوز آرامبخشات را نخوردی. دیشب
دیشب وقتی زنگ زد و گفت میآید اینجا توی سرت یک چیزی کوفت به یک چیز دیگری. میدانستی برای چی میآید. ولی تصمیم نمیگیری. تصمیم نگرفتی. گفتی برنامه نداری. برنامه نداشتی. باید کارهایت را انجام میدادی. کارهایت که برنامه نمیشوند. هیچی برنامه
بعد زنگ زد که بیا بیرون. نمیخواستی بروی. دست و پا زدی. خواهش کردی. و بعد توی خیابان بودی. هوای سرد توی صورتت میخورد. میلرزیدی. ولی از سرما نبود. درد داشتی، ولی از بیماری نبود. قرص خورده بودی قبل بیرون آمدن. آدمها را نگاه میکردی و میترسیدی. از آدمها میترسی. همیشه میترسیدی، الان بیشتر و
وقتی برگشتی و با دستی که میلرزید از بطری آب یک قلب نوشیدی میدیدی از خیابان رد میشوند و سرت گیج میرفت. نمیخواستی به چیزی فکر بکنی. مجبورتان کرد توی پارک بنشینید. خودش رفت قدم بزند. تو گریهات گرفت. ولی مثل همیشه طول نکشید. یک قطره اشک، دو قطره اشک. حرف زدی و لرزیدی
و بعد حرفها را رها کردی. چه اهمیتی داشت؟ چه اهمیتی دارد؟ دیگر نگفتی. دیگر سکوت کردی. از دور صدا زد که بیایم؟ که آشتی کردید؟ توی پارک مجبورتان کرد همدیگر را بغل کنید. تو گریهات گرفت. تو لرزیدی. لبهایت را بوسید. لبهایش گرم بود
توی خیابان بودی. توی خیابان پر از ماشین و پر از آدم و پر از هیچی. این تصویرها که واقعی نیستند. هیچی واقعی نیست. برگشتی خانه. برای پسری که از تهران میآید چهار تا کارتون خریدی. تلفن زدی از خودش پرسیدی چی باشد. پسری که از تهران میآید خوشاخلاق بود. تو نبودی. تو هیچی جایی نبودی
آمدی خانه. شام خوردی. سعی کردی شام بخوری. به خاطر قرص صبحات شام خوردی. مجبورت میکرد. تو تصمیم نمیگیری. تو برای هیچی تصمیم نمیگیری. برگشتی توی اتاق. موسیقی گوش کردی. اینترنت. عکس خودت را توی فیسبوک عوض کردی. بعد کامپیوتر را خاموش کردی. بعد چند تا شعر خواندی. بعد خوابیدی. بعد میلرزیدی. بعد تلفنات لرزید. بعد اساماس سعدی بود. بعد خندیدی. بعد جواب اساماساش را دادی. بعد تلفن دوباره لرزید. بعد دوباره خندیدی. بعد خوابیدی. خوابهای خوب دیدی. تصمیم نمیگیری. به خاطر قرصهای صبحها است. خودت هم میدانی. لیوان خالی است. باید بروی چایی بریزی. باید قرصات را بخوری. باید به خاطر قرص صبح، صبحانه بخوری. همه جا خالی است. خانه خالی است. این اتاق خالی است و این صندلی
زياد قرص مي خوري . خوشت مياد ؟
ReplyDeleteنه خشایار. خوشم نمی یاد. مجبورم. می فهمی؟ مجبورم
ReplyDelete:) kheyli doost dashatm. ziad. kutahiye jomle ha. avaz shodane zaman. tekrare "Qors", "tasmin", "ba'd". mokhatab gharar dadane khode nevisande. doos dashtam, ziad. bara hessesh. shayad asabani beshi; to ba ehsase khubi ina ro shayad naneveshte bashi...
ReplyDeleteممنون از کامنتت
ReplyDeleteخواستم کامنت بگذارم توی صفحه ات
آخرسر نفهمیدم جای کامنت اش کجاست
می بخشی
خنگم خوب
رامتین
:)
ReplyDeleteهمون ارسال نطرات رو بایستی کلیک میکردی دیگه. منم این کامنتو گذاشتم چون دیگه با حسی که بهم داده بود، چیزی ننوشتن اجتناب نا-پذیر بود! وگرنه بیشتر چیزای دیگه ای هم که نوشته بودی رو خوندم . گفتم ولی زیاد چیزی نگم که نگی این عاطل و باطل دیگه چی میگه میون وبلاگای من