با ماشین چرخ میزدیم و من تازه فهمیدم دههی محرم شده. به من چه. توی خیابانها دستش را روی دندهی ماشین گرفته بودم و چرخ میزدیم و بعد برگشتیم هتل و دم گوشاش گفتم لباسهایت را بدون اجازهی من در نیاور. گفتم بدون اجازهی من هیچ کاری نکن. ترسیده بود، اما آخرسر فقط نصف پشتاش را کبود کردم
.......
داستان را درست یادم نیست. ولی ماجرای جنازهیی بود که توی یک غار پیدا کرده بودند. مال ِ خیلی خیلی وقتها پیش. ولی نه آن قدرها هم قدیمی. آن موقع خط بوده و جنازهی داستان ِ ما قبل مرگ روی دیوار غار را کنده بود. یادگار گذاشته بود. کل زندگیاش شده بود عجز و لابه به خاطر گناه هولناکی که مرتکب شده بود. جنازه نالیده بود و آه کشیده بود و طلب عفو کرده بود. گریه کرده بود و زار زده بود. توی نوشتههایش همهاش توبه میکرد. خودش را توی غار حبس کرده بود که با مرگ بخشیده شود. گناه هولناک او خوردن لوبیا بود. توی سرزمین آنها خوردن لوبیا گناه کبیره بود
.......
نمیتوانم بفهم مذهب یعنی چی. آخرین بار با یک دخترهیی توی کافه نشسته بودیم و یاد گذشتههایمان افتادیم و خندهمان گرفت. بعد هم قهوهمان را سر کشیدیم. من سیگار کشیدن را از همین دختره یاد گرفته بودم. واقعا هم یک دختر بود. پرسید یادت هست می خواستی با من ازدواج کنی؟ بعد دوباره هر دو تایمان قهقهه زدیم
.......
من لوبیا خیلی دوست دارم. میگذارم خوب غلیظ بشود و سر فرصت میخورم. توی صحرا گیر بکنم، کنسروش هم خوب است. با کنسرو ماهی مخلوط میکنم، خدا میشود، یک کم هم فلفل و سیر میزنم و اگر توی صحرا نباشم، نان را توی مایکروفر گرم ميکنم و یک چیزی میشود مبهوت کننده، اووووم
No comments:
Post a Comment