ها، چیه؟ فکر کردید به همین سادگی میشود یکی مثل من را از میدان به در کرد؟ هاه هاه هاه. بعد از یک ماه و خوردهیی زانوی غم بغل کردن و آه کشیدن و افسوس خوردن و راهپیمایی کردن و شعار دادن و توی فیسبوک بد و بیراه گفتن و غر زدن توی چت و تلفنهای تند و عصبی زدن، حالا دیگه من تصمیمام را گرفتم: میخواهم فقط و فقط خودم باشم و از امروز هرجایی که بشود، خودم خواهم بود و ماسکهایم را پرت کردهام توی سطلآشغال و همین است که هست و دلتان میخواهد بسوزد میخواهد نسوزد، هر جور هم که دلتان میخواهد فکر کنید، ولی رامتین کلی از قبل از انتخابات تا حالا فرق کرده است. من یک شعار هم برای خودم درست کردم: از حالا دیگه توی مترو میرقصم. حوصله دارد بخوانید تا بفهمید یعنی چی
بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم، از این خبرها نبود که آدمها وبلاگ داشته باشند و ماهواره داشته باشند و فیسبوک داشته باشند و از این وبسایت که آخرسر من نفهمیدم به چه دردی میخورد یعنی توییتر داشته باشند و همه موبایل بدست باشند و هدفون توی گوش و انگشتر توی دست داشته باشند و پسرها و دخترها توی خیابان از هم لب بگیرند و اینقدر ریلکس به ریش همه چیز بخندند
بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم یک نفری را توی شهر ما شلاق زدند، چون به مامورهای کمیته بد و بیراه گفته بود و حکمشان را براساس رابطهی نامشروع آن آدم با همسر قانونی و شرعیاش استوار کردند. بیست و پنج سال من توی ایران زندگی کردم و همهاش سعی شده تا نگذارند من خودم باشم. توی خانواده سعیشان را کردند، توی مدرسه سعیشان را کردند، توی دانشگاه سعیشان را کردند، توی سربازی سعیشان را کردند، حالا هم دارند خودشان را میکشند که نگذارند من و تو و ما خودمان باشیم. میخواهند یک جور دیگری باشیم. یک چیز دیگری باشیم. ولی من دیگر این چیزها را اصلا و ابدا نمیفهمم
من یک پسر همجنسگرای ایرانی هستم و قرار است چند سال دیگر هم زندگی کنم و توی زندگیام میخواهم خودم باشم. البته من خودم بودم، توی خیابان از پسر بوسه گرفتن و دست توی دست هم انداختن و گوشواره بستن و رقصیدن و کلی چیزها را تجربه کرده بودم. اما توی درون خودم، یک چیز دیگری میسوخت. حالا من توی یک ماه گذشته نشستم به پاکسازی همه چیز، از شمارههای موبایل و منجم و فیسبوک و یاهو مسنجر و کلی چیزهای دیگر. فقط کسانی را نگه داشتم که باهاشان راحت هستم. فقط به کسانی زنگ میزنم و باهاشان بیرون میروم که بینشان احساس آرامش میکنم، حرف هم را میفهمم، با هم دوست هستیم. هر کسی که با رودروایسی بود را انداختم بیرون و نمیدانید چه احساس آرامش بخش خوبی توی من درست شده است. این اولین قدم بود و این فقط یک شروع ساده بود
ببینید، اینها میخواهند نگذارند ما خودمان باشیم. خیلی مسخره است غصه بخوریم و توی سرمان بزنیم و اینقدر ناامید باشیم. آنها همهی امیدها و آرزوها و رایهای ما را نادیده گرفتند. من هم خیلی ساده همه چیز آنها را نادیده میگیرم. قبلا هم نادیده میگرفتم، ولی حالا جدیتر و کاملتر این کار را میکنم. یک قدم دوم هم برداشتم، یک کاری کردم توی خانه دیگر کسی جز برای جومونگ تلویزیون ایران را نگیرد و به جایش شبکههایی مثل جتایکس با آن همه کارتونها و برنامههای ملس و بیبیسی فارسی و این چیزها نگاه کنند. دوره افتادهام توی فامیل و دوست و آشنا دارم روش کار کردن با فیلترشکنها را یادشان میدهم و تبلیغ غیرمستقیم میکنم که از اینترنت استفادهی جدیتری داشته باشند و تلویزیونهای واقعی نگاه کنند. روی مخ آدمها کار میکنم که کتاب بخوانند، موسیقی گوش کنند، برقصند و این دنیا را به هیچ چیزشان نگیرند
میدانید، یک عمر تلاش کردید که من خودم نباشم، اما هه هه هه، من اینجا نشستم و خودم هستم و خودم میمانم. حالا آنها خودشان را جر بدهید. من خودم میمانم. تو که الان این نوشته را خواندی چطور؟ تو هم خودت میمانی؟ میآیی توی مترو با هم برقصیم؟ میآیی یک کم رقص پا تمرین کنیم؟ دست هم را بگیریم و یک کم چرخ بخوریم؟ بین ایستگاه ملت و ایستگاهی که قرار است پیاده شویم
میدانی، من وحشتناک پرم از انرژی، زندگی و امید و هیچی هم به کیرم نیست
بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم، از این خبرها نبود که آدمها وبلاگ داشته باشند و ماهواره داشته باشند و فیسبوک داشته باشند و از این وبسایت که آخرسر من نفهمیدم به چه دردی میخورد یعنی توییتر داشته باشند و همه موبایل بدست باشند و هدفون توی گوش و انگشتر توی دست داشته باشند و پسرها و دخترها توی خیابان از هم لب بگیرند و اینقدر ریلکس به ریش همه چیز بخندند
بیست و پنج سال پیش که من به دنیا آمدم یک نفری را توی شهر ما شلاق زدند، چون به مامورهای کمیته بد و بیراه گفته بود و حکمشان را براساس رابطهی نامشروع آن آدم با همسر قانونی و شرعیاش استوار کردند. بیست و پنج سال من توی ایران زندگی کردم و همهاش سعی شده تا نگذارند من خودم باشم. توی خانواده سعیشان را کردند، توی مدرسه سعیشان را کردند، توی دانشگاه سعیشان را کردند، توی سربازی سعیشان را کردند، حالا هم دارند خودشان را میکشند که نگذارند من و تو و ما خودمان باشیم. میخواهند یک جور دیگری باشیم. یک چیز دیگری باشیم. ولی من دیگر این چیزها را اصلا و ابدا نمیفهمم
من یک پسر همجنسگرای ایرانی هستم و قرار است چند سال دیگر هم زندگی کنم و توی زندگیام میخواهم خودم باشم. البته من خودم بودم، توی خیابان از پسر بوسه گرفتن و دست توی دست هم انداختن و گوشواره بستن و رقصیدن و کلی چیزها را تجربه کرده بودم. اما توی درون خودم، یک چیز دیگری میسوخت. حالا من توی یک ماه گذشته نشستم به پاکسازی همه چیز، از شمارههای موبایل و منجم و فیسبوک و یاهو مسنجر و کلی چیزهای دیگر. فقط کسانی را نگه داشتم که باهاشان راحت هستم. فقط به کسانی زنگ میزنم و باهاشان بیرون میروم که بینشان احساس آرامش میکنم، حرف هم را میفهمم، با هم دوست هستیم. هر کسی که با رودروایسی بود را انداختم بیرون و نمیدانید چه احساس آرامش بخش خوبی توی من درست شده است. این اولین قدم بود و این فقط یک شروع ساده بود
ببینید، اینها میخواهند نگذارند ما خودمان باشیم. خیلی مسخره است غصه بخوریم و توی سرمان بزنیم و اینقدر ناامید باشیم. آنها همهی امیدها و آرزوها و رایهای ما را نادیده گرفتند. من هم خیلی ساده همه چیز آنها را نادیده میگیرم. قبلا هم نادیده میگرفتم، ولی حالا جدیتر و کاملتر این کار را میکنم. یک قدم دوم هم برداشتم، یک کاری کردم توی خانه دیگر کسی جز برای جومونگ تلویزیون ایران را نگیرد و به جایش شبکههایی مثل جتایکس با آن همه کارتونها و برنامههای ملس و بیبیسی فارسی و این چیزها نگاه کنند. دوره افتادهام توی فامیل و دوست و آشنا دارم روش کار کردن با فیلترشکنها را یادشان میدهم و تبلیغ غیرمستقیم میکنم که از اینترنت استفادهی جدیتری داشته باشند و تلویزیونهای واقعی نگاه کنند. روی مخ آدمها کار میکنم که کتاب بخوانند، موسیقی گوش کنند، برقصند و این دنیا را به هیچ چیزشان نگیرند
میدانید، یک عمر تلاش کردید که من خودم نباشم، اما هه هه هه، من اینجا نشستم و خودم هستم و خودم میمانم. حالا آنها خودشان را جر بدهید. من خودم میمانم. تو که الان این نوشته را خواندی چطور؟ تو هم خودت میمانی؟ میآیی توی مترو با هم برقصیم؟ میآیی یک کم رقص پا تمرین کنیم؟ دست هم را بگیریم و یک کم چرخ بخوریم؟ بین ایستگاه ملت و ایستگاهی که قرار است پیاده شویم
میدانی، من وحشتناک پرم از انرژی، زندگی و امید و هیچی هم به کیرم نیست
چقدر این حرفها بوی زندگی می داد
ReplyDelete!
این رشته سر دراز دارد
ReplyDeleteعالیه دوست من.منم کم و بیش این کارها رو میکنم.چیزهای بدردنخور رو باید دور انداخت.باید کمی از حد و مرزهای اینجا دور شد و وارد قرمزهایی شد که هرگز قرمز نبودن بلکه خود ما بودیم که اونها رو به عنوان خطوط قرمز قبول کردیم وگرنه هیچ خط قرمزی وجود نداره
ReplyDeletewww.eshaareh1.wordpress.com
خوبه.. خب خوشت میاد!؟
ReplyDeleteبعضی وقت های خیلی احساس گی بودن می کنم
ReplyDeleteانگار این گی بودن همه ی پرده های من رو اونطور پاره پاره می کنه که حتی نمی شه آلتم رو هم پوشونم
اونوقت پرواز می کنم
خیلی با پستت حال کردم، خیلی...
سلام
manam asheghe Dance hastam bia beraghsim hatmaan nake alsan nemiraghsim maha... man ke khodam hastam khahm bood be darak bezar enghad gohemono bokhoran ta bemiran,kheyli bamamak bood golam matalebet be omide raghseee daste jami ba rainbow. HOOOOOOOORA
ReplyDeleteبه قول دوستان ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم.
ReplyDeleteاینا عددی نیستن واسه ی ما.
منم میرقصم با تو. با همه
ملت ما یک بار در ناامیدی بعد از حمله ی مغول به گوشه گیری و صوفی گری روی آورد
ReplyDeleteخوشحالم که این اشتباه را دوبار تکرار نمی کند
این صحبت های شما را شیخنا و مولانا حضرت عبید زاکانی در بیت غرایی خلاصه کرده است:
روزگار گر به کام ما نبود
ک..ر در ک..ن روزگار کنیم
تو این رقص دختر هم میتونه شرکت کنه؟اگه آره منم هستم....(Anonymous=sepideh)
ReplyDeleteدوستت دارم
ReplyDeleteخیلی سخت اعتماد می کنم ولی تو حرفات بوی صداقت میده
افکارت با افکارم مو نمی زنه
خیلی دلم میخواد ببینمت
ماهی یه بار تهران میام و یکی دو روز می مونم
غالبا تو مترو کون میدم - میگیرم
خوشحال میشم از این مدت یکی دو ساعتی با هم باشیم
...
honeymah60@gmail.com