منتظر میایستم تا بند پوتینت را باز کنی. گفتم چیزی یادم رفته. آمدم تو درب کمد را باز کردم. دستم منگ بود. کمد باز کردن بهانه بود. بوسه میخواستم. کلید توی دستم نمیچرخید. دست کردم از توی کوله پشتی مشکی تقویم کوچولوی مشکی هشتاد و هفت را برداشتم تا پست جدید وبلاگم را بنویسم. منتظر ایستادم تا وسایلت را جمع کنی. آمدی جلو. من ... لبهایت گرم بود. بغلت کردم. محکم. گفتم، مواظب خودت باش بچه. لبخند زدی. لبهایت باز هم گرم بود و نرم و تازه. و باز هم. باز هم. ایستادی. لبخند زدی. رفتی. باید میرفتی
× × ×
بازداشتم بیست و چهار ساعت است. یک و نیم بعدازظهر جلوی درب دژبان پیاده میشوم. راهنمایی میشوم به سمت قفس. سه اتاق، محصور در حصار، دیوارها و سقف آهنی. همه چیزم را میگیرند: پول، کارت شناسایی، قرصهای قلب، آویزها، علامتها و نشانهای نظامی، کلاه و عینک. زندان اتاقی است با دیوارهای آبی. موکتهای خاکستری. و کولر. ناهارم را برایم میآورند. جناب صدایم میزنند. ناهار میخورم. خواب اجباری، تا فردا صبح. یعنی فردا ظهر. مترسک با من لج است و نمیگذارد به موقع آزاد شوم. آخر سر آقای دوست است که من را میکشد بیرون. یعنی کسی باور نمیکند به خاطر اطلاعت از دستور مافوق آمدهام بازداشت؟ همه چیز مسخره است، سربازی استثنا نیست. البته خودم که میدانم، ناخدایی که فرستادم زندان خوابم را دیده بود. برای من میمرد. من هم محل سگ بهش نمیدادم. میدانم که ... میدانی ... بچه خوشگل بودن پادگان دردسرهای خودش را دارد. من هم استثنا نیستم
× × ×
کلافهام. سردرگم. گیج. راه میروم و میخوانم و مینویسم. حوصلهی هیچ چیزی را ندارم. یک مسکن دیگر میاندازم بالا. عصرها عادت کردهام به مسکنهای دورنگ سفیدصورتی سردرد. حوصله ندارم. حتا حوصلهی سکس. از با دیگری خوابیدن اشباع شدهام. دلم تنهایی میخواهد. تنها خوابیدن. جنده شدهام. دو سیانس میخوابم. با دو نفر. یکی با آرامش انتظار میکشد. از خودم منتفرم. دلم میخواهد خودم را جرواجر کنم. میدانی، با دندان و مشت و ناخن
× × ×
شب شرط میبندی نگذاری من بخوابم. میخندم که میخوابانمت. کنارم دراز میکشی. بقیه متلک بارمان میکنند. بقیه میخوابند. ما توی گوش هم حرف میزنیم. میخندیم. آرام نازم میکنی. انگشتهایم روی پوستم کنجکاوی میکنند. میخواهی کشفم کنی. من لوس میکنم خودم را. پوست بدنت برنزه است. توی تاریکی، در تضاد با پوست سفید و مات من. بی صدا من را میبوسی. نازم میکنی. یک عالمه نازم میکنی. یک دفعه خل میشوی. میگویم وسط این همه آدم؟ لبخند میزنی. میگویم فردا شب. پوستت طعم طالبی دارد. دیوانهام میکنی. حرفهیی هستی. بدجوری حرفهیی. توی بغلت تمام بدنم میلرزد. دیوانه میشوم. پرواز میکنیم. پرواز دو نفری عرق دار
× × ×
رفتی. سربرگردانم و داشتی بند پوتینت را میبستی. زندهگی ادامه دارد. آقای دوست این هفته میرود، و یک ناوی دیگر هم میرود. و یک دوست دیگر هم شاید برود و ... صد و هشتاد و سه روز. تا اول اسفند. و هنوز
مرور میکنم
روز را
و شب را
ملال را
...
آخریش از احمد شاملو بود. اگر درست یادم مانده باشد
خستهام
خیلی
خستهام
بوس
خوابآلوی
منگ
وگیج
× × ×
بازداشتم بیست و چهار ساعت است. یک و نیم بعدازظهر جلوی درب دژبان پیاده میشوم. راهنمایی میشوم به سمت قفس. سه اتاق، محصور در حصار، دیوارها و سقف آهنی. همه چیزم را میگیرند: پول، کارت شناسایی، قرصهای قلب، آویزها، علامتها و نشانهای نظامی، کلاه و عینک. زندان اتاقی است با دیوارهای آبی. موکتهای خاکستری. و کولر. ناهارم را برایم میآورند. جناب صدایم میزنند. ناهار میخورم. خواب اجباری، تا فردا صبح. یعنی فردا ظهر. مترسک با من لج است و نمیگذارد به موقع آزاد شوم. آخر سر آقای دوست است که من را میکشد بیرون. یعنی کسی باور نمیکند به خاطر اطلاعت از دستور مافوق آمدهام بازداشت؟ همه چیز مسخره است، سربازی استثنا نیست. البته خودم که میدانم، ناخدایی که فرستادم زندان خوابم را دیده بود. برای من میمرد. من هم محل سگ بهش نمیدادم. میدانم که ... میدانی ... بچه خوشگل بودن پادگان دردسرهای خودش را دارد. من هم استثنا نیستم
× × ×
کلافهام. سردرگم. گیج. راه میروم و میخوانم و مینویسم. حوصلهی هیچ چیزی را ندارم. یک مسکن دیگر میاندازم بالا. عصرها عادت کردهام به مسکنهای دورنگ سفیدصورتی سردرد. حوصله ندارم. حتا حوصلهی سکس. از با دیگری خوابیدن اشباع شدهام. دلم تنهایی میخواهد. تنها خوابیدن. جنده شدهام. دو سیانس میخوابم. با دو نفر. یکی با آرامش انتظار میکشد. از خودم منتفرم. دلم میخواهد خودم را جرواجر کنم. میدانی، با دندان و مشت و ناخن
× × ×
شب شرط میبندی نگذاری من بخوابم. میخندم که میخوابانمت. کنارم دراز میکشی. بقیه متلک بارمان میکنند. بقیه میخوابند. ما توی گوش هم حرف میزنیم. میخندیم. آرام نازم میکنی. انگشتهایم روی پوستم کنجکاوی میکنند. میخواهی کشفم کنی. من لوس میکنم خودم را. پوست بدنت برنزه است. توی تاریکی، در تضاد با پوست سفید و مات من. بی صدا من را میبوسی. نازم میکنی. یک عالمه نازم میکنی. یک دفعه خل میشوی. میگویم وسط این همه آدم؟ لبخند میزنی. میگویم فردا شب. پوستت طعم طالبی دارد. دیوانهام میکنی. حرفهیی هستی. بدجوری حرفهیی. توی بغلت تمام بدنم میلرزد. دیوانه میشوم. پرواز میکنیم. پرواز دو نفری عرق دار
× × ×
رفتی. سربرگردانم و داشتی بند پوتینت را میبستی. زندهگی ادامه دارد. آقای دوست این هفته میرود، و یک ناوی دیگر هم میرود. و یک دوست دیگر هم شاید برود و ... صد و هشتاد و سه روز. تا اول اسفند. و هنوز
مرور میکنم
روز را
و شب را
ملال را
...
آخریش از احمد شاملو بود. اگر درست یادم مانده باشد
خستهام
خیلی
خستهام
بوس
خوابآلوی
منگ
وگیج
پوست با طعم طالبی!!! می شه شریکی بخوریمش؟
ReplyDeleteبابا مگه چند سالته که قرص قلب می خوری؟ شاید همین قرصا رو میلت به س ک س اثر گذاشته. از یه دکتر سوال کن
پیشی نترس. تو ج ن د ه نیستی. هر وقت عسکای لختتو در حال س ک س تو منجم گذاشتی ..اونوقت بترس
:)
خودتو سفت بچسب. و گریه کن. و محکم باش
ReplyDeleteمن سربازی نرفتم هیچوقت
ReplyDeleteولی نه دوبار رفتم
یه بار با تناقض ( در وبلاگ باربد هست نوشته هاش) یه بار با تو
توی نوشته هات تا سربازی باهات میام ولی بقیه اش رو نه
بقیه اش رو پشت می ایستم فقط نگاه می کنم
نفسم می گیره جلوتر اگه بیام
شب ...روز ...شب ...روز
ما که فکر کردیم بردیم که معاف شدیم ... راستش خیلی ها برنده اند وقتی معاف می شوند اما اگر به جاس دو سال سربازی حس کنی همه ی بیست و هفت سالت را از دست داده ای ... هوم
ReplyDeleteاحساس می کنم که زیاد هم برنده نبودم که معاف شدم ... بگذریم که من در هر حال تنبلم ...
حتی در خوابیدن ... چه تنها و چه با کس دیگر
سلام پيشي.....واقعا وسط اون همه آدم؟
ReplyDeleteراحت باش
ReplyDeleteکانتر که نداره خُب
فقط
مراقب سلامتیت باش
نترس . اصلا نترس . هر کاری دلت میخواد بکن . من اینجا بجای تو همش می ترسم . همش خودمو میخورم . همش منتظرم یکی یه کاری بکنه که تا آخر عمرت پشیمون بمونی . جنده نیستی ولی با حرف مردم آدم جنده میشه نه با جندگی
ReplyDeleteپسر من تاحالا بلاگت رو نديده بودم....خيلي ناز نوشتي...و اينكه با اجازه لينك ميشيد
ReplyDeleteاينقدر سخت نگير و روز به روز نگاه كن .البته سربازي براي گي ها سخته چون تنها مي مونن بخصوص اگه جون باشند
ReplyDelete