توی بار یکی از بچهها پرسید شام
خوردی؟ گفتم شراب، حالا ایل. گفتم دیشب هم شراب بود، بعدش تکیلا.
ایل شبیه به آبجوست ولی فرآوریاش
متفاوت. مزهاش تلختر. از محبوبهای زندگیام، البته بعد آنکه از ایران رفتم.
صبح که بیدار شدم، اول حس کردم که
منگم. غولپیکرترین ماگ را از کابینت برداشتم و چایی گذاشتم. به سبک بریتانیایی،
توی کیسه. همین که فقط بگذاری کمی دم بخورد و درش بیاوری. شیر ولی نریختم.
باید مراقب کالریها باشم و دو سه
روزی است زیادهروی میکنم در خوردن.
آدمهای اطرافم چپ چپ نگاهم میکنند.
ولی نباید بگذارم مثل همین دو ماه پیش در روند چاقتر شدن مبرم باشم.
هرچند اشکالی هم ندارد. بعد دو
هفته تلاطم محض، حالا کمی همهچیز آرام گرفته. بگذار کمی بخورم. همین را دیشب به
خودم گفتم وقتی وارد نان و شیرینیپزی شدم و آن نان گنده گرد خوشمزه را خریدم که
هرچه زحمت کشیدم فقط نصفش خورده شد.
بریتانیا الکل مهم است. همهجا میفروشند،
از جمله سوپرمارکتها. چقدر هم ارزانتر از کانادا.
یعنی اگر واحد پول کشور را در نظر
بگیری و با بقیه قیمتها مقایسه کنی.
برای من که از گرانترین شهر
کانادا آمدهام، لندن چندان هم عجیب نیست. قیمتهایش برایم معمولی میزند. حتی
اجاره خانه و اتاق که چقدر ترسناک است، ولی خب، ونکوور مگر چه فرقی داشت؟
آدمها ولی فرق میکنند.
اینجا اگر انگلیسی حرف بزنی، دوستت
دارند. حتی اگر لهجهات درست نباشد، هرچند دستورزبانت بچهگانه باشد.
مشابهاش همین سه شب پیش، وقتی
چمدانهایم را آوردم خانه. خانم همخانه کمی بعد آمد دم اتاق و پرسید شراب باز کنم؟
نشان به این نشان که یک شیشه شراب
سفید را تمام کردیم. بعد گفت جین و تانیک؟ گفتم خوبم من. بعد گفت بیا تکیلا بزنیم.
تکیلایش با اسانس قهوه بود، به رنگ قهوه. گلویت را ولی خیلی نمیسوزاند.
یک موقعی نشسته بودیم و از مردهای
زندگیمان میگفتیم. یک موقعی وسط حرف زدنهایمان تو زنگ زدی و حرف زدیم. یک موقعی
گفتم این هم از دوستپسر سابقم. بدون دعوا جدا شدیم، حالا دوستیم، احوال هم را میپرسیم.
حالا زندگی کمی نظم گرفته. شام شده
الکل و صبحانه قهوه است یا چایی یا هر دو.
امروز ولی ماهی گرفتم، حالا مزه
ماهی میدهم.
و مزه مرد هممحلهای که از یک
قهوه شروع کردیم و به بوسههای طولانی ختم شدیم. سکس ولی نداشتیم. چون آخرسرش،
وقتی مهاجری، وقتی مهاجر است، تنهایی است که باید پر بشود. بقیهاش مهم نیست، ولی
این تنهایی که ترک میاندازد بر وجودت.
اگر حواست نباشد یک هو پر شده است
از پوچی و سنگین شدهای و دیگر منگ، تلو تلو میخوری مابین کار و خانه و مستی.
شاید برای همین است که شب، همهجا
و همهچیز تعطیل میشود به جز چراغ بارها. و آدمهای جمع شده درونشان. تا قبل
برگشتن به تنهایی، کمی بیشتر مست بشوند.
کلا نقل مکان کردی به لندن؟؟
ReplyDeleteایکاش بیشتر از تفاوتهای این دو شهر می نوشتی
و دلیلت واسه این تغییر بعد جا افتادن تو ونکوور
الان خوشحالتری؟
امیدوارم که وضعیتت بهتر باشه اینجا