سالها قبل اگر فکر میکردم چطوری قراره ما از هم جدا بشویم
– اصلا مگر قرار بود از هم جدا بشویم؟ - به این فکر نمیکردم که توی یک فرودگاه
باشد، نزدیک به همان دری که تو دو سال پیش ازش خارج شدی و منو بغل کردی و دم گوشم
گفتی تو چرا اینقدر لاغر شدی، ولی این مرتبه من باشم با چمدانهای توی دستم و
بروم.
و رفتم.
توی هواپیما نشستم و باران ونکوور پنجره را مات کرد.
گریه ولی نکردم، جیغ ولی نکشیدم، آرام نشستم و به بیرون
خیره ماندم. و یک موقعی هواپیما بلند شده بود. سربرگرداندم ونکوور را ببینم ولی در
میان ابر شناور بودیم. به جلو خیره ماندم و یک موقعی فقط برای یک لحظه نمایی از
حومههای شرقی شهر را دیدم و تمام.
همهاش همین، یک لحظه نمایی از شهر پخش شده بر زمین و چراغهای
خانهها، آخرین تصویر از سه سال و نیم – یا کمی بیشتر – از زندگیام.
یک موقعی به خودم آمدم و یادم آمد وقتی از ایران هواپیما
بلند شد، وقتی هواپیما چرخید و البرز را برای یک لحظه دیدم و بعد دیگر فقط دورتر
میرفتم. یک وقتی از مهماندار خواستم دو تا بطری کوچک شراب سفید بهم بدهد و یکی را
جلوی تو گذاشتم که خوابت برده بود و وقتی بطری را باز کردم، دریاچه ارومیه زیر
پایمان بود، نیمهجان، آزردهخاطر، مثل صورت مضطرب من که چه میشود.
چه قرار است بشود؟
یادم آمد وقتی هواپیما از استانبول بلند شد و همراه جمع
دوستها بودم. و چند ساعت دوباره هواپیما بلند شد و این بار راهی ونکوور بودیم و
اینقدر فهرست موسیقی دستگاه کوچک پخش موسیقیام را تکرار کردم که باطریاش تمام
شد و بعد در صدای محو آدمها و هواپیما منتظر ماندم تا به خانه تازه برسم.
یک بار فقط از پنجره بیرون را نگاه کردم و یک لحظه گرینلند
را دیدم، از شمالش رد شدیم و به کانادا نزدیک.
این مرتبه ولی از جنوب گرینلند رد شدیم. طول اقیانوس
آتلانتیک شمالی را طی کردیم.
این مرتبه هیچکسی کنارم نشسته بود.
دو صندلی کنارم خالی بود.
تنها میرفتم.
تنها هستم.
یک موقعی، شاید بیست و چهار ساعت بعد بود که از خواب پریدم،
به زور ملاتونین چند ساعت – خیلی کوتاه ولی عمیق – خوابیدم و بعد چشمانم در تاریکی
خیره بود.
از خودم پرسیدم کجایی؟
یک صدایی ته سرم گفت اروپایی، آمدی دوباره از صفر شروع کنی.
بعد گفت تنهایی.
آره، دوباره از صفر. دوباره تمام زندگی به ابعاد دو تا
چمدان و یک کولهپشتی کوچک شده. دوباره منتظر اینکه قرار است چه بشود.
این مرتبه همهچیز از صفرِ صفر شروع میشود. بی هیچ
انتظاری، بی هیچ توقعی، منتظر اینکه درنهایت چه میشود.
یا به قول سهراب سپهری، همیشه مسافرم.
همیشه.
مثل همیشه خوب و عالی
ReplyDeleteخوندنت رو دوست دارم
فقط امیدوارم بعد این سالهای مبهم بلاتکلیفی کمی هم آرامش و برقراری رو تجربه کرده باشی و روی آرامش رو دیده باشی
همیشه خوش و سلامت باشی رامتین
مرسی، امیدوارم بهتر بشه، از قبل. تا الانش خوب بوده، سخت بوده، ولی خوب بوده. ممنون هستی
Delete