کانال تلگرامی که باز کردم هم اینجاست
به وحید فکر میکنم و مثل همیشه موقع فکر کردن به اولین
پسری که توی زندگیام لخت به آغوشش گرفتم، بلافاصله باید به خودکشی هم فکر بکنم. بعد
هم تصویر برف جلوی چشمم بیاید و آن روز صبح که سعی کردم خودم را جلوی یک ماشین
بیاندازم و بمیرم، ولی نتوانستم.
از آن روز تا امروز خودکشی مثل یک احساس معمولی زندگی، چیزی
شبیه به نفس کشیدن، همراهم مانده. بعضی وقتها تشدید میشود، بعضی وقتها گوشهای
آرام میگیرد.
ولی هنوزم بعد سالها میتوانم لبهای وحید را بر روی لبهایم
حس کنم.
نمیدانم کداممان اول صورتش را جلو آورد.
وقت نماز اجباری سال اول دبیرستان بود و ما نرفتیم. فرار
کردیم و بعد برگشتیم به کلاس درس. نشستیم به وراجی. یک موقعی سرش را گذاشت روی
نیمکت. سرم را گذاشتم روی نیمکت چوبی دو نفره دبیرستان. یک موقعی همدیگر را میبوسیدیم.
میتوانم شورمزگی همراه اولین بوسه را به خاطر بیاورم.
برف را هم همینطور.
اینکه چند روز بعد یکی دو تا یادداشت را معلم تربیتی مدرسه
لای دفترم پیدا کرد و به رابطه ما پی برد. اصلا یادم نیست چی را وحید بر رویشان
نوشته بود. نمیدانم چرا آنها را نگه داشته بودم. یادم نیست چی شد این آقای معلم
دفترم را برداشت و کاغذها را توی جیبش گذاشت.
و بعدش فقط توی راهرو بهم گفت برو دفتر، اخراجت میکنیم.
و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از ساختمان خارج
بشوم و بدوم.
آن روز خودم را نکشتم. از مدرسه هم اخراج نشدم. پدرم آمده
بود به ساختمان دبیرستان و معلم تربیتی را تهدید کرده بود مو از سرم کم شده باشد
جرواجرش میکند.
چند هفته بعد برای اولین مرتبه در ساختمان نمازخانه مدرسه
تن لخت وحید را به آغوش کشیدم. چند روز بعدش در یک کلاس خالی همان دبیرستان برای
اولین مرتبه با هم خوابیدیم.
ولی هنوز سالهاست میروم.
دنبال جایی میگردم خودم باشم و بتوانم نفس بکشم.
رسیدم به ته دنیا، جایی غرب کانادا.
هنوزم میگردم تا خودم باشم.
همین هفته فکر میکردم به اینکه یک جایی لازم دارم تا بیشتر
بنویسم. یعنی فقط با صدای بلند فکر کنم. نیما هولم داد که این کار رو بکنم.
حالا اینجا هستم و ببینیم چه میشود. هرچند احتمالا هیچ
اتفاق خاصی نمیافتد. ولی شاید یک مرتبه دیگر با خودکشیام کنار بیایم و یک روز
دیگر شب به صبح برسد.
بابا تو دیگه کی هستی :)
ReplyDeleteطرف مچت رو اونجوری گرفته ولی تو چند هفته بعدش می گیری با دوستت می خوابی
یعنی عالی بودا
دم باباتم گرم
ولی یه چیزی رامتین
من شخصاً خاطراتی که با اتفاقات ناراحت کننده همراهن تغییر شکل میدم
در حقیقت از نزدیک باهاش مواجه میشم تا بعد ترسناکش رنگ ببازه
نمی دونم وحید رو هنوز می بینی یا نه
ولی با هم حرف زدن در خصوص اون اتفاقات و خندیدن بهش می تونه اون حس بد بعدش رو بشدت کمرنگ کنه
می دونم که می دونی
فقط می خوام دوباره یادت بیارم که آرامشی که دنبالشی درون خودته
اونو تو غرب کانادا یا هیچ جای دیگه جستجو نکن
روزهای خوبی پیش روته
بی خود با اینجور افکار مسمومش نکن
خوشحالم که باز طریقی واسه تخلیه خودت پیدا کردی
باز شدن صفحه تلگرامت مبارک
و باز هم مثل کامنت قبلیم بهت پیشنهاد می کنم هر کاری که خوشحالت می کنه انجام بده
زیاد هم به اضافه وزن و بازخوردهای دیگرون و ناروهای شرکتها و موسسات و این حرفا فکر نکن
بی خیال
فقط خوش باش پسر
مرسی کاوه
Deleteمرسی که هستی و توجه میکنی
ماچ