Friday, December 22, 2017

و بعدش فکر کردم

نمی‌دانم چند هفته پیش بود، تو بیرون رفتی و من یک مصاحبه رادیویی داشتم. بعد اینکه تلفن را کنار گذاشتم، مشقم را نوشتم، غذا را پختم و بعدازظهر رسید، فکر کردم الان دیگر می‌توانم کیف پولم، تلفن همراهم و کلیدم را بگذارم خانه و بروم بیرون و بمیرم.
خیال تازه‌ای نبود درونم به معجزه‌ای خلق شده بود. از همان اولین سال دبیرستان که سعی کردم خودم را بکشم تا همین امروز، هر چند روز یا هر روز یا هر چند ساعت یک مرتبه باید با میل شدید به خودکشی کنار بیایم.
نه، نرفتم و خانه ماندم. تلویزیون را روشن کردم و گذاشتم نتفیلیکس صدا پخش کند.
چند هفته بعدش برگشتی و بهم گفتی نمی‌دونم خودت متوجه هستی یا نه، ولی تو خیلی می‌ترسی با صداهای توی سرت تنها بمونی. برای همین همیشه یک صدای اضافه می‌گذاری باشد تا تنها نمانی.
تا تنها نمانی.
چشم‌هایم را باز کردم و حس کردم باید نزدیک به شش صبح باشد. آمدم بیرون اتاق‌خواب و به موبایلم نگاه کردم. کمی از سه صبح گذشته بود. خوابم نبرد تا الان. بیشتر فکر می‌کردم به امسال که دیگر دارد تمام می‌شود.
و اینکه ۲۰۱۷ برایم سال شکست‌ها بود و اینکه چقدر از همه‌چیز خسته‌ام.
و بعد فکر می‌کردم به تمام سال‌هایی که گذشته و بعد به شکست‌های بزرگ زندگی‌ام فکر می‌کردم و اینکه چرا همیشه گول می‌خورم و وقتی ظاهر جایی حرفه‌ای است، فکر می‌کنم واقعا حرفه‌ای هستند.
بعد می‌فهمم که خانه‌شان از پای‌بست ویران است.
هفته پیش وقتی با یک کلوچه های شده بودم، ذهنم مرا از این دنیا برد تا از دور خودم را تماشا کنم و تک به تک مردهای زندگی‌ام را بررسی کنیم.
و بعدش حس می‌کردم دیگر بعد این مگر می‌خواهد چه بشود.
دیشب وقتی دوست‌مان آمد و نشستیم به نوشیدن شراب سرخ، تو گفتی ولی حافظ نداریم. توضیح دادیم به دوست‌مان که حافظ کیست و فال چیست.
و من گفتم ولی توی توییتر دوستم برایم گرفته.
و فال را نشانش دادم و خواند و سعی کرد به انگلیسی توضیحش بدهد که چه می‌گوید.
و یک جایش گفتی می‌گوید اگر الان بمیرم دنیا را به کمال دیده‌ام.
و گفتم اگر الان بمیرم راحت می‌میرم، چون همه‌چیز را داشتم.
و نمی‌دانم چطور این متن دارد نوشته می‌شود.
توی ذهنم می‌نویسم ولی تایپ نمی‌کنم.
یک رمان توی ذهنم نوشتم و دور ریختم. دو تا داستان کوتاه تازگی توی ذهنم خلق شد و کنارش گذاشتم.
چند هفته پیش بود آپارتمان را تمیز می‌کردم و با خیالی آسوده دست‌نویس دو سه تا شعر تازه‌ام – تنها شعرهای حدود سه سال اخیر – را پاره کردم و دور انداختم.
اتفاق خوب امسال البته بی‌خیالی‌ام بود. آره، توی کالج شعارم این بود که
I don’t care
ولی حالا این توی فارسی هم بروز یافته.
حالا دیگر برایم مهم نیست. اینکه وزنم بیشتر شده. اینکه اپ‌های موبایلم را دیلیت کردم و اینکه دوستانم را کمتر و کمتر می‌بینم و بیشتر و بیشتر تنها خوشی‌ زندگی‌ام می‌شود اینکه دوربین را دستم بگیرم و از همه‌چیز عکس بگیرم به جز آدم‌ها.
به جز خودم.
و مهم نیست وقتی دور می‌ریزم.
چون در انتهایش هیچی مهم نیست.
سال نو مبارک.

1 comment:

  1. امیدوارم تهش برات خوب باشه رفیق
    همین که هستی و می نویسی گهگاه خیلی خوبه
    بعضی وقتا واسه تخلیه حجم عظیم این افسردگی ها و ناکامی ها بد نیست
    هر کاری که خوشحالت می کنه همون کارو بکن
    بی خیال باقی چیزا
    سال نوی تو هم مبارک
    سال خوبی پیش رو داشته باشی رفیق

    ReplyDelete