وسط آتشبازی ۱۵۰ سالگی کانادا، روبهروی منظره داونتاون ونکوور بود که فهمیدم همهاش برای رسیدن به همین چند لحظه است: وقتی دست انداختی دور گردن دوست وایتت و چند تا قلب سرخ مابین نورهای وسط آسمان شکل میگیرد و عضلههای دستت و عضلههای شانه دوستت برای چند لحظه سفتتر میشوند تا بعد به نرمی تمامی لحظههای خوشحال زندگی بشوند.
از ظهر زده بودیم بیرون، سوار قطار آسمانی اینجا شده بودیم و از بالای سر خانهها و در منظره کوه رسیدیم به ایستگاه خیابان اصلی – جایی که بساط پهن بود و موسیقی مینواختند. پیاده شدیم تا قارچ جادویی و ماریجوآنا بگیریم – توی برنامهمان نبود، ولی خب، بساط پهن بود.
اینجا هر دوتایش غیر قانونی است هنوز – ماریجوآنا سال دیگر قانونی میشود، الان مصرف پزشکیاش با نسخه قابلقبول است. ولی خب، مردم بعضا انتخاب میکنند یک سری قوانین را همگی رعایت نکنند. برای همین توی منطقه خاکستری ونکوور پلیس افراد را برای خرید و فروش ماریجوآنا و امسال آن بازداشت نمیکند – مگر به بچه جنس بفروشند.
از دو تا بچه جنس خریدیم – دو تا پسر نوجوان وایت کانادایی پانزده، شانزده ساله. یکیشان رد زخم دستش را نشانم داد و گفت بعد عمل خودش مرتبط میکشد. ازش وایفای خریدیم: مخفف آتش سفید به انگلیسی. بعد هم برگشتیم سمت غرفهای که قارچ میفروخت و یک پاکت قارچ برداشتیم.
بعد هم دوباره سوار قطار بودیم و یک موقعی هم از شهر زده بودیم بیرون – هرچند وسط شهر بودیم – و توی جنگل بارانی استنلی پاک، مابین درختها میچرخیدیم، من دنبال پرندههای جنگلی بودم. آخرش هم به یک جغد سفید بیخیال رسیدیم که نشسته بود و دنیای اطرافش را منگ نگاه میکرد و منتظر تاریکی بود تا بتواند چنگالهای وجودیاش را بیرون بیاندازد و سلطنت کند.
داستان قارچ هم همان داستان همیشگی خوردن است: میخوری و هیچی احساس نمیکنی. از همدیگر میپرسی، تو های شدی؟ خب، البته که نه. دوباره میخوری، دوباره میپرسی، البته هنوز هم هیچی حس نکردی. درست هم نمیفهمی زمان چقدر گذشته. دوباره میخوری و بعد یک موقعی مثل من میبینی تنها هستی، نمیدانی کی از بقیه جدا شدی، یک مدل تازه قارچ پیدا کردی که قهوهای است که به تنه درختی پیر چسبیده.
مثل وصلههایی که به دامن درخت آویخته باشند.
خیرهشان میشوی و بعد یک مرتبه قارچ لگد میزند و مینشینی روی زمین و خندهات میگیرد. بعد بازی نور است و رنگ، دوربین دستت گرفتی چون این جور موقعها میشود بهترین عکسها را بگیری – چون وجودت دنبال نور میدهد و عکاسی در معنای کلمهای خودش به یونان باستان برمیگردد تا به فارسی ترجمه بشود: نوشتن با نور یا به انگلیسی فوتوگرافی باشد. فوتو همان نور است و گرافی همان نوشتن. وقتی توی دستهای قارچ هستی و درون و بیرونت را ماساژ میدهد، میشود روحت را فدای نور بکنی و بعد فردایش است که میبینی بهترین عکس تمام تابستان از اردک و جغد و قورباغه را گرفتهای.
یک موقعی هم دوربین را گذاشتی کنار و یک ساعت پیاده رفته بودید تا یک جایی در منظره جنگل بنشینی که داونتاون درست روبهرویت باشد و منتظر آتشبازی باشید.
ولی سفر قارچ جادویی دو مسیر متفاوت دارد: اگر حواست نباشد، خودت جلوی خودت میآید، دستت را میگیرد و خیلی وسوسه میشوی تا به درونت سری بزنی. اوه مای گاش! هرگز این کار را نکن. خودت تو را به یک جاهای خیلی تاریکی توی خودت میبرد که اصلا نمیدانی وجود دارد.
دوست وایت گوش نکرده بود و در اولین تجربه قارچ، توی یک جاهای تاریک درونیاش بود و وسط جمع، گریهاش گرفته بود. نشسته بود مثل یک بچه سه ساله و بغض داشت.
من توی مسیر مخالف رفته بودم، از خودم زده بودم بیرون. از آدمها زده بودم بیرون. شده بودم یک قارچ روی درخت. شده بودم یک جغد روی درخت. عقاب بیخیال روی درخت عقابنشین کهن بیبرگ شده بودم. خزههایی بودم روی زمین رشد میکردند. اردکهای وحشی کنار آب بودم. قورباغهای بودم دنیا را میپایید.
یک موقع بغض بچه را دیدم و برگشتم، جلویش زانو زدم و همراهش شدم که برگردد به اینجا، به این نقطه، منتظر آتشبازی وسط جمع. نشسته بودیم توی علفها – دور تا دورمان شاخههای گل بود. حشرههایی که برایمان مهم نبودند داشتند روی پوستمان قدم میزدند – نیش هم میزدند. بگذار خون مزه کنند، چرا که نه.
یک موقعی توی راه برگشت به زمین بود که بچه برگشت و بهم گفت این منظره را میبینی، برجهای خوشبختی که اکثر چراغهای روشنشان در حقیقت ادارهها و شرکتهایی است که کسی تویشان نیست ولی هنوز روشن هستند.
گفت میبینی چقدر این منظره تهی است – هوا سرد بود. برای همین به هم چسبیده بودیم.
بعد که آتشبازی شروع شد، وقتی آن قلبها به آسمان بود، فکر کردم این برای سکس نیست، برای دوستی هم نیست، برای عشق هم نیست – فقط برای رسیدن به این لحظه است. به وقتی که حفرههای خالی درونت را پهن کنی کنار بقیه و بعد هم بیخیالتر بشوی.
یک موقعی گفت نتفیلیکس را قطع کنی، قطع کردم. گفت برویم توی اتاقخواب. گفتم ولی کسی ما را نمیبیند – ببیند هم مگر چقدر مهم است توی این بعدازظهر وسط هفته؟ ولی آرام نشد تا وقتی به اتاق رفتیم، درب را بست، پرده را چک کرد. بعد وقتی لخت شدیم آرام گرفت. بعد هم کم کم شد دستش را بگیری، توی آپارتمان لخت باشید.
این زندگی خارج است که همیشه آدمها طوری بهش نگاه میکنند، انگار که مرغ همسایه واقعا غاز باشد – حتی در مورد آدمهایی که توی همین سرزمین متولد شدهاند هم پنهان کاری هست.
توی آپارتمانش بودیم، ماریجوآنا دود کردیم و یک موقعی توی بغل همدیگر بودیم ولی برای سکس باید میرفتیم توی اتاق خواب، اجازه گرفت چراغ خاموش باشد و نور از بیرون بیاید. وقتی میدانست توی تاریکی است که آتشی شد. تا قبلش مثل یک بچه سر به راه بود.
آخر توی عمق وجود آدم حفرههایی است که هرگز نمیشود پرشان کرد – ولی توی لحظههای وسط آتشبازی، یا روی تخت وقتی گردن هم را میبوسید و یکی درون دیگری است، میشود ازشان گذشت، میشود رهایشان کرد و جایی دیگر بود.
شاید هم من خیلی ناامیدم – نمیدانم.
ولی زندگی میگذرد – توی روزهایی که بارانی است، یا آفتابی، یا فقط خیلی ساده ابری است.
No comments:
Post a Comment