Sunday, June 22, 2014

پادشاه

در تنهایی تا پنجره چند کوچک فاصله است در تجسم انگشت‌هایت
بسته شده به نوازش‌مان در این تیک‌تاک‌های کوچولو
بسته شده به من در این تاب‌بازی بی‌پایان روبه‌روی منظره شهرها، خانه‌ها، ساعت‌ها،
در تنهایی شیرجه می‌زنی از سر دره به پایین
شیرجه می‌زنی از سر دره به پایین
شیرجه می‌زنی از این‌سو به آن‌سو می‌غلتی در این بی‌پایانی مسیر

فراموش نکردم که آغوش‌ات به پنهای عرض و طول تهرانِ ما بود
فراموش نکردم نفس‌هایت نقش زندگی در آرامش خواب‌هایمان بود
فراموش نکردم گذشته چه بود

وقتی در اینجا از این قفس طلایی به درون آن یکی قفس می‌روم
امیدوار می‌مانم فقط به رویایی در نیمه‌های شب   از تو با من       درست در همین‌ نقطه

وقتی در سرزمینم پادشاه درگذشت و
کسی فریاد نکشید شاه مرد زنده‌باد شاه!

در سرزمینم نغمه‌ پرنده‌هایمان خفه شد
تقلای وجودمان خفه شد
فقط چند الله‌اکبر مسخره باقی ماند بر پنجره‌هایی بسته
وقتی حرکت‌شان فقط نوازش نوک انگشت‌ها شده بود رودرروی مانیتور
بر صفحه‌ای دیگر بغلتند امیدوار باشند آرزوهایشان باز می‌گردد
گذشته عوض می‌شود
شاید اتفاقی بیافتد.

فقط چند الله‌اکبر مسخره باقی ماند برای آنکه صبر کرد و به میانه تاریکی کشانده شد
برای آنکه رفت تا در تنهایی‌هایش حبس شود

پادشاهم، فراموش نکردم بر آستانه‌ام می‌آمدی
چشم‌هایم را می‌بستی
سر بر شانه‌ام می‌گذاشتی در سکوت
حرف‌هایت
حرف‌هایمان را می‌زدی

می‌گفتی و می‌گفتی و

آنچه بود را دیوار بر دیوار خراب کردند
من بودم           از دره بر کوه رها شدم
تو بودی           در شعله‌های آتش غلتیدی

در گناهانشان که بر ما تمامی نمی‌گرفت.

تمامی نگرفت
حالا در این قفس طلایی
نشسته‌ام روبه‌روی پنجره در این تنهایی
فاصله کوه‌ها را می‌سنجم

تا باز به تو برسم.

No comments:

Post a Comment