صبح که گذشته بود، وقتی پردهها را کشید و نگاهش به امتداد
درختها در شیب کوهستان ثابت ماند، فکر کرد آخرین مرتبه کی بود که یک نفر در کنارش
خوابیده بود و مضطرب نبود؟ این سوال را به همراه خودش به سرتاسر روز برد. کارهای
خانه را میکرد و خاموش در همین فکر بود. نشست روبهروی لپتاپ و در وب میگشت و
خاموش در همین فکر بود. برای اینکه خاموشی پر شود، گذاشت موسیقی با صدای بلند پخش
شود، بعد گذاشت یک سریال پر سروصدا با لهجهی امریکاییافریقایی و موسیقی پر ضرب
پخش شود. بعد نشسته بود روبهروی کتاب و سعی میکرد خودش را با صدای شخصیتهای
کتاب آرام نگه دارد.
جوابی وجود نداشت.
سالها گذشته بود از آخرین مرتبه که یک نفر آرام در کنارش
به خواب فرو رفته بود و آرام بلند شده بود و آرام به سراغ زندگیاش رفته بود. شاید
هم هیچوقت چنین اتفاقی نیافتاده بود. شکل بدنها از ذهنش میگذشت. صحبتهایی که
به نزدیکی صبح میکشید. یک زمانی به خواب فرو رفتن. یک زمانی بیدار شدن. یک زمانی
از در خانه خارج شدن.
آنچه گذشته بود. سوالهایی که در پی آن میآمد. سوالهایی
که بهنظر دنبال پاسخی بودند. حالا فکر میکرد چرا باید به تمامی سوالها جواب
داد؟ چرا باید به این سوالها توجه کرد؟ مگر چه اهمیتی میتوانند داشته باشند؟
شب وقتی مهمانهایش رفته بودند، از سوال فرار کرده بود،
نشسته بود فصلهای پایانی رمان را میخواند و به چیزی فکر نمیکرد. آنقدر خواند
تا چشمهایش میسوخت ولی بعد وقتی برای خواب رفته بود، به تاریکی خیره ماند و سعی
کرد باید بگیرد به چیزی فکر نکند. تنها بود. خودش مضطرب بود اینجا. کسی نبود در
کنارش مضطرب بخوابد. غلت بزند. در خواب حرف بزند. جایی در میانهی کابوس، وحشتزده
از خواب بلند شود. امشب کسی نبود وقتی خوابیده باشد، چند لحظهای نگاهاش کند و
فکر کند چرا، آخر چرا؟
فکر نکردن خیلی سخته
ReplyDeleteخیلی
دقیقا، دقیقا
Delete