مرگِ خوشبخت، در فاصلهای دور ایستاده بود
خوشبختیاش را بر این تختِ نیمهخالی تف نمیکرد
مهم نبود دیگر آسمان کدام شب، پنجره را از نگاه تهی میکرد
از کلمهها تهی میکرد
تا فراریام باشند...
نگاه نمیکردم سکوت هیچ معنای دیگری نداشت
نگاه نمیکردم خیرگی بازوها به هیچ لمسی نمیرسد
نیمهشب فرشتهای
اندوهبار در این اتاق باقی نمیماند
ابر باقی نمیماند لحظه باقی نمیماند در سراشیبی سقوط به
هیچ
که هیچ در هیچ در هیچ جمع
زده نمیشد
سرگیجهام بارانی بود بیرون از این نقطه امتداد مییافت بهسمت
تهی
تهی نغمهای بود میبارید بر این سرزمین که رویا نیست
دیدی؟ کلمهها چمدانهایشان را بسته بودند، پشت سرشان در را
بسته بودند،
این نقطه را تنها گذاشته بودند خودش را به آغوش بگیرد خودش
را گریهاش بگیرد
این نقطه به شب رسید شب را پشت سر گذاشت در را پشت سر گذاشت
رفته بود این اتاق در سکوتی منگ غرق بشود در دریایی از گیجی
غرق بشود
گذاشتند چهارچوب این خانه بلرزد خانه از خودش وحشتزده
بلرزد
گذاشتند کوه هم باقی نماند بر سطح منظره ابر باقی نماند بر
کوه
آبی خط زده بشود بر آسمان این پریشانی که دستهایت را نمیشناخت
در آغوشات بماسد
سردم شد تاریک شد اینجا باران تمام نمیشد برف تمام نمیشد
مه تمام نمیشد
بدون کلمههایم شاعر نبودم بدون کلمهها عطر از زندگی رفته
بود
بدون کلمههایم اینجا صبح نبود اینجا شب نبود اینجا عصر
نبود
بدون کلمههایم من نبودم در سرتاسر این لحظهها این لحظهها
این هیچها تمام این بیهودهها
بدون کلمههایم من مرگ نداشتم من عاقبت نداشتم من خوشبختی
نداشتم
فرشتهای خوشبخت بر اینجا باقی نمانده بود
نقطه در سکوت رفت. کلمه در سکوت رفت. مرگ در سکوت رفت.
من اینجا سردم بود من اینجا خیس شده بودم
من اینجا باقی مانده بودم سرم
گیج میرفت
میرفتم
No comments:
Post a Comment