Thursday, November 08, 2012

مسیرهایِ متفاوت حرکت





توی هر تلفن، هر مرتبه یکی از دوست‌هایم را می‌بینم، یا پشت مانیتور موقع چت اول می‌گویم منگ می‌زنم من، می‌گویم ذهنم لبریز شده، سرازیر شده، گیجَم. خُب، آدم‌های آن طرفِ گفت‌وشنود هم همان اول می‌گویند تو هم که همیشه گیج می‌زنی، خبر جدیدی نیست و آخرسر، هیچ‌کدام‌شان توجه نمی‌کنند اما واقعیت همین است، گیج شده‌ام، منگ، انگار در یک خواب طولانی قدم می‌زنم و صحنه‌ها عوض می‌شوند و این اواخر حتی به‌خودم زحمت نمی‌دهم حرف بزنم یا اظهارنظر کنم یا فکر کنم، چون ته ذهنم یک صدایی می‌گوید چند لحظه‌ی دیگر بیدار می‌شوی تو.
تو. همه‌اش به‌خاطر تو است. به روی همدیگر که نمی‌آوریم، می‌خندیم و راه می‌رویم و سریال می‌بینیم و دوتایی همدیگر را بغل می‌کنیم و خواب‌های قشنگ می‌بینیم. دیشب گفتی تو چقدر احتیاج داری. احتیاج داشتم بدن تو را احساس کنم و احتیاج داشتم بوی پوستَت بین منافذ بینی‌ام باشد تا بتوانم بخوابم. احتیاج داشتم محکم بغل‌ات کرده باشم مبادا فرار کنی در طول خواب. آخر، آخر چند روز دیگر نمانده است. چند روز که تو از آن طرف‌اش باید بروی سراغ یک صد و یک کار انجام نگرفته و من این طرف باید یک صد و یک کار عقب مانده‌ام را انجام بدهم و بعد باید حواس‌مان جلب باشد به قوانین مختلف حقوقی و قوانین مختلف حرکت و قوانین مختلفِ... تا آخرسر بعد این چند هفته، تو برگردی پیش همدیگرمان.
به روی همدیگرمان نمی‌آوریم. تو پشت لپ‌تاپ خودت می‌شینی کارهایت را می‌کنی، سریال می‌بینی، چت می‌کنی،‌ من چند متر دورتر پشت لپ‌تاپ خودم می‌شینم، بعضی‌وقت‌ها از پشت لپ‌تاپ‌هایمان بلند با هم صحبت می‌کنیم، خیلی کم، چیزی برای هم می‌فرستیم، یک فایل، یک عکس، خیلی کم، بیشتر حواس‌مان پرت است، بیشتر به روی خودمان نمی‌آوریم. شاید آخر، آخر عادت داریم. به اینکه فاصله‌ها هست،‌ وجود دارد، توی زندگی‌مان بوده، خواهد بود، در این دو سال بوده، بعد از این هم هست: تو کاری داری، من باید خانواده را می‌دیدم، یا هر اتفاق دیگری. یک روز، چند روز، چند هفته. حالا نه این‌قدرها هم طولانی، ولی بوده دیگر. شاید برای همین فکر می‌کنم تند می‌گذرد، مگر قبل از این تند نگذشته بود؟
مثل تمام آن وقت‌هایی که گیج و خسته و با ریش چند روز نتراشیده وارد خانه می‌شدی کوله‌ات را روی کاناپه می‌گذاشتی و بتدریج تا دمِ در حمام لباس‌هایت رها می‌شد و زیر دوش آب گرم یک نفس عمیق رها می‌کردی و تا وقتی من کتری بگذارم یا یخ درآورم تا یک لیوان نوشیدنی آماده شود برگشته بودی با موهای خیس ریخته روی صورت و چشم‌هایی پف کرده و لبخند ته صورتَت بود و لیوانت را از روی پیشخوان آشپزخانه برمی‌داشتی می‌نشستی یکجا همین‌جوری دو نفری داشتیم حرف می‌زدیم، کسی یادش نمانده بود چقدر زمان گذشته.
و بعد... بعد... دلم نمی‌خواهد این روزها هیچ کاری بکنم. دلم می‌خواهد بنشینم از پشت پنجره پرنده‌های بیرون را ببینم، انگورهای همسایه را ببینم، دلم می‌خواهد بیرون برویم قدم بزنیم مه را روی درخت‌های کوه‌های اطراف شهر تماشا کنیم. دلم می‌خواهد چای گرم بگیریم و بنشینیم به سکوت این راه‌ها نگاه کنیم. راه‌هایی که باید از آن بگذریم، مختلف و متفاوت، و امیدوار باشیم، ته دل‌مان دعا کنیم، راه‌های پیچ در پیچ‌مان به یک نقطه برسند و تا آن موقع، چای‌مان را سر بکشیم.

2 comments: