اینجا که من نشستهام خیابان به سه قسمت تقسیم میشود، یک
قسمت ماشینها میآیند و میروند، البته اگر ماشینی باشد، چون بیشتر آدمها پیاده
رد میشوند و یک قسمت خیابان امتداد پیدا میکند تا خانهی نارنجی. صبح چشمهایم
به درختها باز شد، تپهها امتداد گرفته بودند تا سطح افق، و افق به کوهستان ختم
میشد با درختهایی که بیشتر و بیشتر قد میکشیدند. بعد شهر شروع شد. اول یک شهر
بود آدم وحشت میکرد بعد اما بعد سوار سرویس تا مرکز شهر رفتیم و شهر زندهتر و
سرزندهتر شد، ساختمانها واقعیتر شدند و درختها دوستانهتر و بعد صدایمان زد که
وقت پیاده شدن رسیده است. آنجا دوست منتظرمان بود و همانجا زندگی جدید من شروع شد.
حالا نشستهام در ایوان آپارتمان کوچک. اینجا هوا آفتابی
است، مردم آرام و همهچیز معمولی، آدم ولی آرامش را در هوا و در رگهایش احساس میکند.
نمیدانم چند ماه، چند سال قرار است در این شهر کوچک بمانم. نمیدانم این تپههای
سبز کی مرا رها خواهند کرد ولی اینجا زندگی وجود دارد و ذهنم لبریز ایده شده است،
یعنی برای اولین مرتبه بعد از ماهها نگران نیستم، فقط میخواهم نفسهای عمیق بکشم
و کار کنم. کارهایی که تمام این سالها از انجامشان وحشت داشتم.
واقعیت امر ساده است: وقتی از مرزهای ایران خارج شده باشی،
رنگ چشمهایت عوض میشود، رنگ موهایت عوض میشود، دستهایت آزادتر حرکت میکند،
وقتی قدم برمیداری نمیترسی، وقتی کسی در خیابان میبینی نمیترسی. درست است،
اینجا زبان مردم را نمیفهمم و بیشتر با زبان اشاره است و کمی انگلیسی، شاید بلد
باشند اما اینجا تو خودت باشی، هرچند این خود بودن تو برایشان غربیه باشد.
دارم نفسهای عمیق میکشم و دارم به تولدی دیگر میرسم.
khosh be halet
ReplyDelete