1
پرندهها را نمیشناختم. شاید نوعی قوش بودند، شاید... نمیشناختم. از پشت پنجرهی قطار خیره مانده بودم به ورای سکوی بتونی و یخبستهی ایستگاه. جاییکه دو پرنده اوج میگرفتند، به هم عشق نشان میدادند، توی برف و بوران هال میکردند. قطار دوباره راه افتاد. تکیه دادم و گذاشتم موسیقی گوشهایم را پر کند و چشمهایم را بستم. ساعتها بود قطار میرفت و فقط برف میدیدم و برف بود و تصویرهای سفید و سیاه پشت پنجرهی بخار گرفته
2
بعد از مراسم سالگرد سوار ماشین از قبرستان دور میشدیم. فکر کردم، اگر بتوانم یک آرزو بکنم، یک آرزو از تهِ تهِ قلبم، چه خواهم خواست؟ از پنجره به شهر تابستانی نگاه کردم و فکر کردم تهِ تهِ دلم میخواهد بمیرم. چشمهایم را بستم و همهچیز تیره بود از پشت عینک دود گرفته. وقتی برگشتم، توی صفحهی منجم نوشتم: زندگی را دوباره بررسی میکنم و در تلاش برای پرواز... تو عصبانی شدی. فکر کرده بودی پرواز یعنی چه. نمیفهمیدی که من به مرگ نیاز ندارم، مرگ برای من یک واقعیت است. این بار وقتی ماشین از قبرستان دور میشد فکر کردم بعد از یک سال و نیم... فکر کردم حالا یک سال است با هم هستیم. چقدر همدیگر را میشناسیم؟ هنوز خیلی چیزها مانده از هم بفهمیم، هرچند من توی ذهنم تو را صدا میزنم و تو هدفون پایین میگذاری و به اتاق میآیی و بغلم میکنی و میپرسی چی شده و من چشمهایم را میبندم و هیچی نمیگویم و تو
3
قطارِ برگشت کِش گرفته بود. دلم میخواست مچاله میشدم توی مبل قطار و چیزی احساس نمیکردم. تمام مدت موسیقی گوش میکردم یا خوابیده بودم و مچاله بودم. اهمیت نمیدادم. به هیچی. تلفنهایم را جواب مبهم میدادم. دلم نمیخواست فکر کنم یا حرف بزنم یا هر چی. یا هر چی
4
امیر میگفت عشق را نمیفهمد. میگفت هر آدمی یک جهان کامل است ولی اینقدر ناقص هست که یک جهان دیگر لازم دارد تا بهم تکیه کنند و نفس بکشند. امیر آنموقع سیگار میکشید و احساسهای گنگ داشت. من... من هنوز دنبال خودم میگشتم. حالا یازده سال گذشته است. حالا بر میگردم و به آدمهای توی مترو نگاه میکنم و فکر میکنم عشق یعنی چه؟ فکر میکنم چرا ما باید روی همهچیز برچسب بگذاریم؟ فکر میکنم نمیدانمها و نمیفهمهای زندگیام، چقدر زیادتر شدهاند. چقدر مرزهای سفتوسختتری کشیده شدهاند روی همهچیز... روی همهجا... چشمهایم را میبندم و فکر میکنم فردا تو را خواهم دید. فردا مست میکنیم و میخندیم و میرقصیم. فکر میکنم فردا
5
از در خانه رد شدم. سورپرایزم کردی. تو بودی و دوستان. هنوز کاپشن درنیاورده جام شراب انار را دادید دستم. نشستم و شراب را بو کشیدم. نگاهت کردم و لبخند زدم. فکر کردم زندگی بعضیوقتها خوشبختی است. حالا چند هفته گذشته است یا چند ماه یا
No comments:
Post a Comment