Wednesday, October 15, 2008

قصه ی شب برای نی نی گولوها


یک شب بود که من با بچه گرگ سفید دیت داشتم. خوف بود. ما دوتایی مان بچه توچولو بودیم. بچه گرگ سفید جلوی ویترین کتاب فروشی اما منتظرم بود. درست بعد از افطار هم بود. یک وقتی که آدم ها توی خانه شان هستند. اول من از تاکسی پیاده شدم. بعد بین تک و توک ماشین های منتظر پشت چراغ قرمز چهارراه دکتری ویراژ دادم. از یک ساعت قبلش هی اس ام اس می فرستادی که دیر نکنی ها. می دونی، آخه گرگه، اصلا حوصله منتظر بودن را نداره. دیر بکنی نفس های عمیق می کشه و خُزخُر می کنه. اول من نزدیکش شدم. توی تاریکی ایستاده بود. بی حرکت ماند. من دورش چرخ زدم. با بینی کوچولوی گربه یی ام بو کشیدمش. چشم هایش را بسته بود. می خواستم توی بغلش مچاله شوم و بخوابم. سفید بود. خوشگل بود. و نرم. قوی. وحشی. بوی پسرها را می داد. ولی یک دفعه چشم هایش را باز کرد، دستم را گرفت و گفت راه برویم. گفتم میو. بعد هم رفتیم توی یک پارک خوشگل، جایی که یک عالمه گربه بود. خیلی خوشش آمد. مخصوصا اون شش تا بچه گربه یی که آقاهه توی سبد آورد و دو نفری کلی توی بحرشان رفتیم. اولش همین جوری بود. توی تاریکی با هم آشنا شدیم و من گفتم میو، میو


* * *


گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید. ما دو تا هم قدیمی. دو تا مون عاشق ولگردی توی خیابان. بعد هم یک گوشه یی توی بغل هم ولو شدن و قوطی های خنک آلو وِلا با طعم توت فرنگی را باز کردن و مزه مزه کردن. ما دو تا عینکی هستیم. لباس های تنگ می پوشیم. دو تایی مان کیف داریم روی شانه می اندازیم. دو تایی مان همیشه یک جورهایی توی هپروت هستیم. این جوری بود که یم موقعی ماها به هم چسبیدیم. شدیم یه بدن. یه بدن دراز و خوشگل و ناز و بچه گانه. این جوری شد که من بعضی وقت ها چونه ی گرگ را می خاراندم و گرگ بعضی وقت ها به جای من خمیازه می کشید. من می شینم کتاب می خوانم و گرگ نقاشی می کشه. خسته هم که می شویم یا غرغر می کنیم، یا می رویم پسربازی، یا هم را گاز می گیریم. بعضی وقت ها هم فقط می نشینیم توی یک پارک و غیبت می کنیم. وووووووووی. حال می کنیم با هم. گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید


* * *


همه چیز خوب بود. خیلی خوب بود. تا مرخصی سربازی من تمام شد. من رفتم تهران، قرار بود بچه گرگ سفید هم باهام بیاید. ولی حالش خوب نبود، دعوت داشت با من بیاد تهران، و همین طور بره گیلان و تبریز و کیش.ولی هیچ کدام را نرفت. من سوار قطار سبز شدم. بچه گرگ ماند. وقتی زنگ زدم خداحافظی کنم، بغض کرده بود، بعد گریه ش گرفت، ولی به من گفت سرماخورده و گلویش درد می کنه. آخه نمی خواست من را ناراحت کنه، من دلم کوچیکه آخه. منم زود گریه ام می گرفت. و من و بچه گرگ کش آمدیم و کش آمدیم. ما دو هزار و دویست کیلومتر کش آمدیم. تا من رسیدم کنار دریا. حالا تو تنهایی می گم میومیو و روزها می گذره و شب ها می گذره و چقدر تنهاییم. بچه گرگ تنهاست. دل مان تنگ شده برای بازی، ولگردی، لیس زدن هم. ماها خیلی کش اومدیم. اما هنوز به هم وصلیم. بعضی وقت ها، من چونه ی گرگ را می خارانم و بعضی وقت ها، گرگ به جای من خمیازه می کشه


پیوست: تلویزیون دیشب گفت که خدمت سربازی کاهش پیدا کرده. ووووووووووووی. مال من یک ماه کم شد. فقط دو ماه دیگر جنوب هستم. اوخی

3 comments:

  1. این دو ماه ِ جنوبی رو زندگی کن

    ReplyDelete
  2. بچه گرگ سفید بی رحمه

    ReplyDelete
  3. Anonymous1:48 AM

    سلام
    درکت میکنم چون از خداحافظی و رفتن بدم میاد و امروز هم سرم اومد ولی خداحافظی که برا من پیش اومد یه کم دور تره بدجوری بغض کردم و هوای گریه دارم هنوز بوی عطرش روی لبام مونده

    ReplyDelete