صدای مامان دم در اتاق. چشمهایم سنگین بود. بدنم کرخت بود. یک جور حس گنگ توی رگهایم میدوید. دست گرداندم و موبایل را پیدا کردم و یک چشمی نگاه کردم. شش صبح بود. سرد بود. دیشب که امید و سعید و احمد رفته بودند، پنجره باز مانده بود. هوا یخ شده بود. دیشب که نیمهشب برگشتم خانه، شنگول و منگول و با یک رز سرخ در دست، پنجره باز مانده بود. مست خوابیده بودم. منگ. تند خوابم برده بود. یک خواب بدون رویا. یک خواب پر از رویاهایی که تا چشم باز میکنی فوت میشوند و نیستند. یک خواب بدون خاطره. بدنم سرد بود. روی تخت نشستم. نگاه کردم به ... به هیچ چیزی نگاه کردم. هیچ چیزی نگفتم. امروز بعدازظهر باید بروم
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بیهوا سرد شد باد
چرا از ذهن من
حرفهای من
افتاد
قیصر امینپور
نشستم و همینطور که آهنگهای جلف و سبک گوش میکردم فکر کردم توی این نوزده روز مشهد چیکار کردم؟ یعنی به جز خوابیدن، ولگردی، عشقبازی، پولخرج کردن به صورت انبوه (به رقمی که توی این سه هفته خرج کردم و نمیدانم کجا؟ چهطوری؟ کی؟ مغزم سوت میکشد،) غر زدن، اینترنت و تماشای فیلم، چی کار کردم؟ امروز صبح بیدار شدم و باید بروم و یک لیست بلندبالا هست از کارهای عقب مانده. امروز صبح هوا سرد بود
آیا تنها امید انسان
دو سه شاخه گل قرمز است
که در زردی آب گلدان بازهم
قرمز هستند؟
احمدرضا احمدی
من سردم بود. من دلم میخواست مینشستم و مثل یک بچهی لوس گریه میکردم. دلم میخواست سرم را میگذاشتم روی شانهی تو و داد میزدم دلم نمیخواهد بروم. داد نزدم. دیشب هم سرم را گذاشتم روی شانهی تو و مثلا دلداریت دادم که این سه ماه و بیست روز لعنتی مانده از این دورهی خستهکننده را به یک چشم برهم زدن ... چشم برهم زدن. پلکهایم میپرد. وقتی عصبی باشم پلکهایم میپرد. امروز عصر بلیط قطار تهران را دارم، سیمرغ، سبز. امیدوارم کوپهام پسرانه باشد. میدانم که آخر سر میافتم توی یک کوپهی خانوادهگی پر سروصدای خستهکننده که یک بچه تویش دارد غر میزند تا صبح. فقط همان اولین بار که سوار قطار شدم تنهایی، کوپه پسرانه بود: دو تا پسر دانشگاهی که من یکیشان بودم، دو تا پسر تیپ مسلمان ساده، دو تا پسر جی، دوست پسرهای هم. تا صبح با پسرهای جی نشسته بودیم به حرف زدن و خندیدن و آنها داشتند همدیگر را ناز میکردند و آخرسر هم نگفتم من هم جی هستم. پیاده شدم. فقط خاطرهش ماند، زیر دندانهایم مزه کند. زمان گذشت. زمان گذشته بود. صبح بود. من بعدازظهر باید رفته باشم
در اتاق بیروزن انعکاسی سرگردان بود
.و من در تاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
.و این هشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
سهراب سپهری
چرا یانی اینقدر قشنگ مینوازد؟ چرا من یانی را سالهاست دوست دارم و خسته نمیشوم؟ چرا فروغ همیشه خوب است؟ چرا هوای عصرهای پاییز همیشه خوب است؟ چرا ترافیک وقتی از یک شهر کوچک برگشته باشی، حتا بعد از نوزده روز هم خوب است؟ چرا خوب است شبها دیر برگردی خانه و چراغها خاموش باشد و فقط یک چراغ برای تو روشن نگه داشته باشند؟ چرا بوی رز خوب است؟ چرا من عطر لاکوستای انگلیسی توی بستههای سبز را دوست دارم؟ چرا پیراهنهای مشکی آستینبلند خوب است؟ چرا یونیسف قشنگترین کارتپستالهای دنیا را چاپ میکند؟ چرا غر زدن و ولگشتن با امید همیشه خوب است؟ چرا خرید کردن این دفعه مزه میداد؟ چرا شوهر خیلی خوب است؟ چهجوری من تو را پیدا کردم؟ توی خیابان احمدآباد از خیابان رد شدی. من ایستادم. لبخند زدم. آمدی جلوتر. دست دادیم. من داشتم ور میزدم. یک جایی بود نزدیکیهای پاستور. جایی که یونایتد کالرز او بنتون نمایندهگی گندهش هست، که یادم آمد سالهاست با هم دوست هستیم. صبح بود. من سردم بود. یک جایی توی اتاق نشسته بودم. چراغها خاموش بود. من عصر توی قطارم. قطارم میگوید تاپ تالاپ تاپ
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با
زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از
شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه
برمیگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در
فاصله رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی
بیمعنی میگوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را
ویران میسازد
و در این حس
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانههای ساده خوشبختی خود
مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان
کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره میخوانند
... آه
سهم من اینست
سهم من اینست
فروغ فرخزاد
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم
چرا بیهوا سرد شد باد
چرا از ذهن من
حرفهای من
افتاد
قیصر امینپور
نشستم و همینطور که آهنگهای جلف و سبک گوش میکردم فکر کردم توی این نوزده روز مشهد چیکار کردم؟ یعنی به جز خوابیدن، ولگردی، عشقبازی، پولخرج کردن به صورت انبوه (به رقمی که توی این سه هفته خرج کردم و نمیدانم کجا؟ چهطوری؟ کی؟ مغزم سوت میکشد،) غر زدن، اینترنت و تماشای فیلم، چی کار کردم؟ امروز صبح بیدار شدم و باید بروم و یک لیست بلندبالا هست از کارهای عقب مانده. امروز صبح هوا سرد بود
آیا تنها امید انسان
دو سه شاخه گل قرمز است
که در زردی آب گلدان بازهم
قرمز هستند؟
احمدرضا احمدی
من سردم بود. من دلم میخواست مینشستم و مثل یک بچهی لوس گریه میکردم. دلم میخواست سرم را میگذاشتم روی شانهی تو و داد میزدم دلم نمیخواهد بروم. داد نزدم. دیشب هم سرم را گذاشتم روی شانهی تو و مثلا دلداریت دادم که این سه ماه و بیست روز لعنتی مانده از این دورهی خستهکننده را به یک چشم برهم زدن ... چشم برهم زدن. پلکهایم میپرد. وقتی عصبی باشم پلکهایم میپرد. امروز عصر بلیط قطار تهران را دارم، سیمرغ، سبز. امیدوارم کوپهام پسرانه باشد. میدانم که آخر سر میافتم توی یک کوپهی خانوادهگی پر سروصدای خستهکننده که یک بچه تویش دارد غر میزند تا صبح. فقط همان اولین بار که سوار قطار شدم تنهایی، کوپه پسرانه بود: دو تا پسر دانشگاهی که من یکیشان بودم، دو تا پسر تیپ مسلمان ساده، دو تا پسر جی، دوست پسرهای هم. تا صبح با پسرهای جی نشسته بودیم به حرف زدن و خندیدن و آنها داشتند همدیگر را ناز میکردند و آخرسر هم نگفتم من هم جی هستم. پیاده شدم. فقط خاطرهش ماند، زیر دندانهایم مزه کند. زمان گذشت. زمان گذشته بود. صبح بود. من بعدازظهر باید رفته باشم
در اتاق بیروزن انعکاسی سرگردان بود
.و من در تاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
.و این هشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
سهراب سپهری
چرا یانی اینقدر قشنگ مینوازد؟ چرا من یانی را سالهاست دوست دارم و خسته نمیشوم؟ چرا فروغ همیشه خوب است؟ چرا هوای عصرهای پاییز همیشه خوب است؟ چرا ترافیک وقتی از یک شهر کوچک برگشته باشی، حتا بعد از نوزده روز هم خوب است؟ چرا خوب است شبها دیر برگردی خانه و چراغها خاموش باشد و فقط یک چراغ برای تو روشن نگه داشته باشند؟ چرا بوی رز خوب است؟ چرا من عطر لاکوستای انگلیسی توی بستههای سبز را دوست دارم؟ چرا پیراهنهای مشکی آستینبلند خوب است؟ چرا یونیسف قشنگترین کارتپستالهای دنیا را چاپ میکند؟ چرا غر زدن و ولگشتن با امید همیشه خوب است؟ چرا خرید کردن این دفعه مزه میداد؟ چرا شوهر خیلی خوب است؟ چهجوری من تو را پیدا کردم؟ توی خیابان احمدآباد از خیابان رد شدی. من ایستادم. لبخند زدم. آمدی جلوتر. دست دادیم. من داشتم ور میزدم. یک جایی بود نزدیکیهای پاستور. جایی که یونایتد کالرز او بنتون نمایندهگی گندهش هست، که یادم آمد سالهاست با هم دوست هستیم. صبح بود. من سردم بود. یک جایی توی اتاق نشسته بودم. چراغها خاموش بود. من عصر توی قطارم. قطارم میگوید تاپ تالاپ تاپ
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با
زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از
شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه
برمیگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در
فاصله رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمیدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی
بیمعنی میگوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را
ویران میسازد
و در این حس
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانههای ساده خوشبختی خود
مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان
کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره میخوانند
... آه
سهم من اینست
سهم من اینست
فروغ فرخزاد
سلام دوست من
ReplyDeleteسبک نوشتنت خیلی جالبه ... خوشحالم که هستی
و خوشحالم که عاشقی
همیشه باشی
و عاشق
[گل رز قرمز]
[چشمک]
چرا این همه ذهن تو فعال است
ReplyDeleteچرا این همه خوب مینویسی
چرا وبلاگ من باز نمیشود
چرا امید موبایلش را خاموش میکند
چرا تو شماره نمیدهی
چرا من همچنان زنده ام؟