بیدار شدم. موبایل را برداشتم. میگفت که اساماس دیشب رسیده. علامت زده بود که اساماس داری. اساماس را باز کردم. خواندم. سرم گیج رفت. دستام را به تخت گرفتم که نیافتم روی زمین. نوشته بودی بگذار همه چیز برای همیشه تمام شود. نوشته بودی امروز صبح میروید حرم عقد میکنید. نوشته بودی بگذار همه چیز برای یک بار تمام شود. با دستهای لرزان نوشتم: بگذار تمام شود. نوشتم: برایت دعا میکنم. نوشتم: دوستات دارم. نوشتم و بلند شدم و سرم گیج میرفت و رفتم دستهایم را شستم و آمدم کامپیوتر را روشن کردم و فقط صفحهها را باز میکردم که فراموش کنم. رفتم منجم نشستم به تماشای صورتهای آدمها. نشستم به نوشتن ِ میلهای کاری به هر کسی که توی لیست جیمیل بود
امروز تو نبودی. امروز تو پریدی. رفتی. گذشتی از تمام ِ این هفت سال. این هفت سال که فراری از چشمهای بقیه، هر جایی که میشد دست هم را میگرفتیم، میدویدیم، قدم میزدیم، میخندیدیم، گریه میکردیم
امروز تو پریدی. من دلم خوش باشد که خوب ... حداقل زنده است. میخواستی خودت را بکشی. هفتهی پیش میخواستی خودت را بکشی. میرفتی چی از من میماند؟
حالا
باید تمام سالهایی که میآید به این فکر کنم که امروز
امروز
امروز تو یک جایی هستی
دور
ولی هستی
.
.
.
زنده هستی. نفس میکشی. بعضیوقتها فکر میکنی به من. بعضیوقتها خاطرهها میآیند پیش تو. بعضی وقتها یاد تن ِ من میافتی. یاد بوسههایمان. یاد هر باری که التماسات میکردم بدنام را صاحب شوی ... تا قبول کردی. سر خم کردی و بر صورتام بوسه زدی. یادت هست؟ در آغوش گرفته بودی من را و همه چیز تمام شده بود و من چقدر گرمی ِ خاص ِ آن روز را دوست داشتم. صبح بود. صدای مجری شبکهی دو را میشنیدیم یا بیبیسی ورد؟ یادم نیست. اولاش بیبیسی بود و بعد مجری برنامهی مردم ِ ایران سلام بود که میگفت. امروز صبح نشستم و مجری داشت حرف میزد و صبحانه خوردم و لبخند زدم و بابا گفت باید ... گفتم: باشه. گفتم و ... امروز صبح است. پاییز است. برگهای درختها ریختهاند. من آخر هفته که بشود باز باید بروم هزار و چهار صد کیلومتر آنور تر توی شهر رشت خودم را در پادگان حبس کنم و تو ... تو باید بخندی. آقای داماد باید بخندد. همه میگویند: داماد باید برقصه. ولی عروس تو من نیستم. عروس تو یک غریبه است. یک نفر که خانواده آمده تحمیل کرده. عروس تو میخندد. تو میخندی. من ... من میروم خودم را در پادگان حبس کنم. در کار کردن حبس کنم. در نبودن تو حبس کنم ... دلم خوش باشد به گرمای ِ آن روز صبح ِ تن تو. به بوسههایی که مثل هیچ کدام از آن هزاران بوسهی هفت سال قبل نبود. دلم خوش باشد تو زندهای
زندهای
.
.
.
امروز دوشنبه است. هفتم آبان ماه هزار و سیصد هشتاد و شش. و ما هنوز زندهایم. دلخوشی ِ قشنگی است، نه؟
محکم باش، مثل همین درختها. که برگها میریزند، که تنهها پوست میاندازند، ولی چیزی هست که میماند و خودش را بالا میکشد از آوندها. چیزی که در زمستان هم هست. مواظب زمستان که هستی؟
ReplyDeleteامروز صبح که بیدار می شوم
ReplyDeleteتو را می بینم
متنت را که می خوانم
سرم گیج می رود
دستم را روی چشمانم می گذارم که نیفتند
چایی بخار می کند و همکارانم در اتاق نیستند
توی دلم هوار می کشم
دستش را می گیرم
عروسش می شوم
به خدا نمی سپارمش
می بوسمت
سلام
رهام
aslan mohem nist. khosh bash ke hast. wa majbour nisti chand sale dige ye " horme yadha" y dige benwissi.
ReplyDelete