Tuesday, December 30, 2014

روز از شب گذشته بود، اسمی نداشت

سه شعر از دفتر هنوز منتشر نشده شعرهایم، «روز از شب گذشته بود، اسمی نداشت» را مجله شهروند بی‌سی در مترو ونکوور در غرب کانادا منتشر کرده است. این لینک به اچ‌تی‌ام‌ال مجله و این هم لینک به پی‌دی‌اف مجله


عشق / بازی



از خودم به من نزدیک‌تر ایستاده بود
در سایه‌های بین لباس تا تنم را انگشت می‌کشید
اشک‌هایم را لمس می‌کرد
نگاه صورت پایین افتاده‌ام را می‌بوسید
هیچ‌چیزی هم که نمی‌گفت.

اینجا بود زمین خسته می‌شود خودش را رها می‌کند
توپ کوچکی می‌شود آواره کهکشان‌ها وقتی برای کسی مهم نیست
به کدام سو می‌روی
وقتی بندها تو را جذب خودشان نمی‌کنند
وقتی متعلق نیستی به هیچ‌کجا و به همه‌جایی می‌خواهی چنگ بیاندازی
وقتی زمین تاب می‌خورد ولی تو برایت مهم نیست
وقتی انگشت می‌کشد صورتت را بالا می‌گیرد نگاهت می‌کند
وقتی از خودت به خودت نزدیک‌تر می‌شود
وقتی درون خودت است ولی حواس‌ات نیست
وقتی در رگ‌هایت جابه‌جا می‌شود ولی نمی‌دانی که، نمی‌دانی
وقتی روبه‌روی آینه می‌ایستی خودت را به جا نمی‌آوری
خودت را دیگر نمی‌شناسی.

گفته بود در خواب دیده مرا نمی‌دانستم، نمی‌فهمیدم
گفته بودم در خواب، گم شدم، پیدام کن، لطفاً پیدایم کن،
گفته بود در خواب، دستم را رها نکن، دست دراز کرده بود ولی
ولی وقتی متوجه نمی‌شوی        وقتی دیگر گذشته‌ای.

لبخند می‌زنم، می‌خندم، اشک‌هایم از پشت پلک‌هایم
میان قطره‌های خونم جاری می‌شوند
تو تکانی به خودت می‌دهی
خونم تندتر به قلبم می‌کوبد
مثل موج‌هایی به صخره بکوبند             دری ولی باز نمی‌شود.

ایستاده بودم و دیوارها برایم ناشناس شده بودند
این خانه         وقتی چشم باز می‌کنی و          این خانه دیگر کجاست؟

کجا خودت را جا گذاشته بودی؟
کجا از درون خودت تخلیه شده بودی به کجا پاشیده بودی؟
کجا فراموش کردی این کدام آسمان کدام شهرشان است؟
کجا دیگر خسته شدی، ایستادی و دیگر خستگی ترک‌ات نکرد،
کجا بی‌حرکت ماندی و دیگر تکان نخوردی؟
کجا مرزها از هم پاشیدند و دیگر هیچ باقی نماند؟

وقتی درونم جابه‌جا می‌شوی و             احساس می‌کنم چیزی حقیق دارد
چشم باز می‌کنم                              هیچ کجا را نمی‌شناسم
هیچ نمی‌فهمم
دست دراز می‌کنم
اینجا که کسی نیست                        کسی نبود.

درونم دست می‌کشی به اشک‌ها
درونم دست می‌کشی به ضربه‌های قلب
درونم پلک‌هایم را می‌بندی

فکر نمی‌کنم                         وقتی نمی‌فهمم دیگر فکر نمی‌کنم
وقتی نمی‌دانم                       وقتی نمی‌توانم بدانم

اینجا دیوانه که نیستم ولی از مرز هوشیاری دیگر گذاشته‌ام
اینجا خسته‌تر از همیشه.

و آسمانی دیگر غروب می‌کند
زمینی دیگر به بی‌کجایی می‌رود
و تو دیگر اهمیتی نمی‌دهی.

از خودت به خودت نزدیک‌تر است

و نمی‌دانی.

----------------------------------

عشق / عشق



به تنهایی‌ام چنگ می‌انداخت،
تنهایی‌ام را زیر و رو می‌کرد، پرده‌هایش را می‌کشید،
درب‌هایش را باز می‌کرد، توی کشوهایش را نگاه می‌کرد،
زیر صندلی‌ها را می‌گشت، از پنجره‌هایش سرک کشید
و به خیابان خیره ماند.
درتنهایی‌ایم باقی ماند، جا خوش کرد، گوشه‌ای نشست به
تماشای غروب خورشیدها.
یک جایی شروع کرده بود به صحبت
یک جایی دست انداخته بود مرا سمت خودش کشیده بود
یک جایی من فریب خوردم، تسلیم شدم،
چشم‌هایم را بستم، وا دادم.

چشم‌هایم بسته شده بود در این رویای دروغین
به خودم دروغ می گفتم، به من دروغ می‌گفت، به خودم فریب می‌دادم، فریبم می‌داد،
گذاشتم در این تسلیم، غرق شوم.

غرق شدم.
تنهایی‌ام شناور شد، مثل ژله شد، موج می‌خورد،
در هر بادی می‌لرزید، می‌لرزیدم، سردم می‌شد،
درب‌ها، پنجره‌های تنهایی‌ام باز مانده بودند، پرده‌ها موج می‌خوردند،
اینجا و آنجا وسایل ریخته بودند،
با چشم‌هایی بسته سعی می‌کردم همه‌چیز را مرتب کنم
سعی می‌کردم همه‌چیز را درست کنم،
از اینجا به آنجا می‌دویدم، ولی از کجا، از کجا باید شروع می‌کردم؟

تنهایی‌ام گریه‌اش گرفته بود،
میان اشک‌هایش دیدم نیست، رفته است، شاید گم شده است،
گم شده است، رفته است، نیست شده است،
همه‌چیز را هم رها کرده است،
اول پشت درها را دیدم، بعد کشوها را بستم، باز کردم،
روی تخت‌خواب نشستم، بین ملافه‌ها و لحاف را سرک کشیدم،
رفته است، خداحافظی نکرده، رفته است.

تنهایی‌ام بر زمین زانو می‌زند، می‌لرزید، صدایی از جایی بلند نمی‌شود.

فکر می‌کنم تمام دنیا تاریکی بیشتر است،
در این غروب‌های روبه‌روی پنجره
که تکرار می‌شوند و تمام نمی‌شوند

خورشیدی غروب می‌کند،
صبح نشده، شب نشده، خورشیدی دیگر غروب می‌کند،
خورشیدی رفته است، خورشیدی در سطح افق است، خورشیدی غروب می‌کند،
تاریکی بسط می‌گیرد، تاریکی به تنم دست می‌کشد، چشم‌هایم را می‌بندم،
در این افق بی‌انتها.


--------------------------------------

عشق / عشق



تنهایی بیشتری است عشق‌بازی با پسری که من باشم
وقتی مرگ هرگز برایم غریبه نیست
وقتی ایستادن پشت پنجره خیره به حرکت ابرها خیره به حرکت فکرها می‌تواند ابدی باشد
وقتی چمدان‌هایم را باز کردم یک بار دیگر در این خانه جدید
بین لباس‌ها و کاغذها و کتاب‌هایم
حجم بی‌پایانی از گذشته کنار گذاشته شده بود
گذشته‌ها باز شدند حجم گرفتند
آب و هوا و زمین و آسمان را پر کردند
بین قطره‌های باران مابین شعله‌های خورشید جایی بین برگ درخت‌ها شناور شدند
بین من و انگشت‌هایم سایه انداختند
نفس‌ها را زیر خش خش گام‌هایشان گرفتند
بعد پشت گوش‌هایم ایستادند     می‌پرسیدند، یادت مانده است؟

فقط پسربچه‌ای یادم می‌آمد
صبح‌ها از خواب بیدار می‌شد نمی‌دانست مدرسه هنوز چیست
در حیاط روی شکم بر موزاییک‌هاد راز می‌کشید
سردش می‌شد و هنوز نمی‌دانست هنوز نمی‌فهمید.

فکر کردم به صورت‌اش که از خاطرم رفته است
به صدایش که سال‌ها بود نمی‌شنیدم
به آرزوهایش که پوک شدند خرد شدند محو شدند.

صدایی پرسید، دیگر چه یادت هست؟

تصویر در تصویر در تصویر روبه‌رویم پایین می‌ریخت
خواستم بلند شوم تلو تلو بخورم
چمدان‌ها راهم را بند آورده بودند
نفس‌ام را بند آورده بودند.

پرسیدم، وقتی خودم را بکشم چه بر سرت می‌آید؟
چه بر سرم می‌آید؟

تنهایی بیشتری است آغوش پسری که من باشم
در سرمای نفس‌هایم و انگشت‌هایم که دنبال خودم می‌گردند در تو
در تو که میانم جا می‌شوی
می‌خندی حرف می‌زنی چشم‌هایت را برای بوسه‌ای دیگر می‌بندی

در این شب یا صبح یا هر زمان دیگر
در این برهوت که من باشم
در این ابدیت که پایانی نمی‌پذیرد در این حرکت تند و داغ و عشق
عشق
عشق بازی ما.
 

Sunday, November 09, 2014

دیوانگی محض



دیوانگی پشت پرده می‌ایستد سرک می‌کشد چشم می‌اندازد منتظر می‌ماند از خواب بیدار بشوم
باهام شوخی دارد
دنبال چیز خاصی نیست، گربه کوچکی است چنگ می‌اندازد
برایش مهم نیست رد ناخن‌هایش خون می‌زند بیرون.

صبح‌ها چشم‌هایم را به چشم‌هایش باز می‌کنم
جلویم ایستاده است انگشت به لب گرفته است بلند می‌خندد
تا بلند بشوم، خودم را تا دست‌شویی بکشانم، لیوان شیر در مایکرویو گرم کنم
پودر آماده اسپرسو بریزم تویش و تلخ سر بکشم
کلاه‌هایش را بر سر می‌کند و کلاه قبلی را بر کف اتاق می‌اندازد
و تا برگردم و روی مبل ولو بشوم و فکر بکنم امروز قرار است چه کاره باشم
کلاه‌ها از اینجا تا آنجای اتاق را پر کرده‌اند و بعد نگاه عصبانی‌ام را که می‌بیند
بلند می‌خندد بالا می‌پرد پایین می‌پرد چشم‌هایش گشاد می‌شود قاه قاه‌اش بلندتر می‌شود
چرخ می‌زند و بعد یک موقعی لیوان را گذاشته‌ام پایین روی زمین
دست‌اش را گرفته‌ام
چرخ چرخ عباسی می‌کنیم دور اتاق
کله صبح                   آفتاب تازه به آسمان سرک کشیده.

شب، وقتی دیگر خسته شده باشم برای خواب آماده شده باشم
فکر می‌کنم به دیوانگی محض فکر می‌کنم به رد چنگ‌هایش بر مشت‌هایم
فکر می‌کنم به بوسه‌هایش بر لب‌هایم
فکر می‌کنم به تمام چهره‌های مختلف‌اش در تمام ساعت‌های روز
فکر می‌کنم به مرگ فکر می‌کنم به تمام شدن به پایان رسیدن
چشم‌هایم را برای خواب می‌بندم
دیوانگی جلوی پنجره می‌ایستد
پشت پرده می‌رود جلوی پرده می‌رود یک جایی به دیوار می‌چسبد
یک جایی از سقف آویزان می‌شود
تا صبح خودش را خل می‌کند تا وقتی چشم باز بکنم تا صبح می‌خندد
قاه‌ قاه می‌خندد به تمام مسخرگی‌های این زندگی که آزارم می‌دهد
به تمام نقطه‌های کوچک و بزرگی که تحمل‌شان می‌کنم
به تمام آدم‌ها بلند می‌خندد به تمام خبرها بلند می‌خندد
به تمام زندگی به مسخره می‌خندد
بعضی‌وقت‌ها فقط ساکت می‌ماند حرکت سنجاب خاکستری را نگاه می‌کند
از درخت آن‌سمت خیابان پایین می‌دود نگران است مضطرب است دنبال غذا می‌گردد و می‌لرزد
و دیوانگی محض در تمام مدت ساکت می‌ماند نگاه‌اش می‌کند
بعد یادش می‌افتد من اینجا هستم من اینجا خوابیدم صبح نزدیک شده است
تکانم می‌دهد تکانم می‌دهد تکانم می‌دهد تا چشم باز بکنم
چشم باز بکنم، لبخند عمق گرفته می‌زند.

جلوی آینه می‌ایستم اصلاح کنم پشت سرم سایه می‌اندازد
لباس می‌پوشم لباس‌های خانه را لگد می‌اندازد این‌سمت یا آن‌سمت
بیرون می‌روم هی می‌خواهد فلاسک قهوه را از دستم چنگ بزنم
دنبال کارهای روزمره‌ام که می‌رود
توی سالن مدرسه می‌دود در خیابان کاغذ روی زمین می‌اندازد
توی مترو به صورت بچه‌ها فوت می‌کند
در کتاب‌فروشی، کتاب‌ها را پخش زمین می‌کند
بعد دراز می‌کشد و لگد می‌زند به زمین و بلند می‌خندد.

وقتی موسیقی گوش می‌کنم بالای سرم می‌ایستد احمق نگاهم می‌کند
فکر می‌کند از من خل‌تر دیگر نیست
همیشه فکر می‌کند از من یکی خل‌تر دیگر نیست.

صبح تا شب، دنبالم می‌دود، دنبالم می‌دود، بلند و بلند و بلندتر
قاه قاه از ته دل، حسابی می‌خندد.

Wednesday, August 27, 2014

آن بیرون


شب باشد در تاریکی یا صبحی در خیابانی خلوت در انتظار حضور آدم‌ها ماشین‌ها صداها
یا غروب باشد در منظره خستگی زندگی شهری باشد
فکر می‌کنی فرق باشد در شب تهران یا تورنتو یا جایی در کوچه‌های ازمیر؟
چه فرق می‌کند اسم خیابان انقلاب باشد یا اولوس[1] باشد یا
شهدای قبرس[2] باشد یا شهدای خرمشهر باشد یا دیوی[3] باشد؟
وقتی ایستاده باشی در انتظاری بیشتر خیره به روبه‌رویت سر برسد
منتظر باشی لرزش موبایل در مشتت بگوید نزدیک هستم
چه فرقی می‌کند بین چشم‌های نیم‌بسته یک ایرانی یا کانادایی با از شرق دور یا
غرب نزدیک یا

همیشه سردت می‌شود
همیشه نگران می‌مانی
سیگاری دیگر یا جرعه‌ای دیگر از قهوه یا

و سر برسد از آن سوی کوچه دستی تکان بدهد با لبخند خواهرت تو را پیش بخواند
به آغوش پدرت تو را به بغل کند و در گوش‌ات آرام زمزمه کند برویم و

به تاریکی صحنه گام برداری از خیابان دور بشوی چه فرقی بکند فارسی صحبت کنند بقیه یا
انگلیسی یا ترکی یا عربی یا چه فرقی می‌کند دست تو باشد دست تو باشد دست دیگری باشد
پرده‌ها را بکشد چه فرقی می‌کند انگشت تو باشد انگشت او باشد چراغی خاموش کند
چه فرقی است در قامت تو یا قامت او وقتی این نگاه مادرت باشد
چه فرقی است در آشنایی یا دوستی‌تان وقتی این بوسه برادرت باشد
این نگاه مهربان برادرت باشد این گرمای تن مادرت باشد این بوی بازوی پدرت باشد یا

چه فرق می‌کند این اتاق در تهران باشد در غرب باشد یا شرق یا
در ارتفاع یک برج باشد با منظره‌ای به چراغ‌ها و چه فرقی است چراغ‌های کدام شهر باشد
یا روبه‌روی کوچه‌ای تنگ باشد یا خانه‌ای معولی و چه فرقی است بین خانه‌های این شهرها
وقتی کره زمین می‌چرخد تو می‌چرخی رها می‌شوی از این کشور به آن کشور سُر می‌خوری
از آن آغوش به این آغوش می‌غلتی
به زبانی سلام می‌گویی به دیگری بدرود
چه فرق می‌کند وقتی صورتش را نمی‌بینی دست‌هایش را نمی‌بینی حرکت تن‌اش را نمی‌بینی
چه فرق می‌کند وقتی دور می‌شوی دور می‌شوی دور می‌شوی از این چه هست آن چه خواهد بود
چه فرق می‌کند وقتی تصویرها ترک‌ات می‌کند وقتی صداها دیگر نمی‌رسند
وقتی لبخندش، لبخند مادرت می‌شود دست‌هایش دست‌های پدرت می‌شود
خنده‌اش، خنده خواهرت می‌شود.

ساحل باشد یا اتوبانی باشد از نقطه‌ای به نقطه‌ای، نیمه‌شب تاریک می‌شود
اینجا باشد یا هر کجای دیگر باشد، نیمه‌شب هوا سرد می‌شود
وقتی ایستاده باشی در آستانه پنجره‌ای در میانه خیابانی در هرکجایی به هرکجایی
چه فرق می‌کند چه فرقی می‌تواند بکند
چه فرقی می‌تواند بکند

اینجا همین آنجاست وقتی آنجا همین اینجاست
لبخند می‌زنی انتظار می‌کشی خیابان را سرک می‌کشی
به موبایلت نگاه می‌کنی
می‌آید                      کمی دیگر می‌آیند.



[1] اولوس: ulus به زبان ترکی یعنی «ملت». در هر شهر ترکیه، خیابانی به این نام وجود دارد.
[2]  در هر شهر ترکیه، به موجب قانون نام یک خیابان باید «شهدای قبرس» باشد.
[3]  خیابان متعلق دگرباشان جنسی در ونکوور، کانادا.

Saturday, August 02, 2014

دسته‌ای پسربچه‌های تنها


توضیح: رامتین شهرزاد، مترجم، روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس همجنس‌گرای ایرانی است. این روزها، در کانادا زندگی می‌کند اما پیش از این، برای نزدیک به دو سال دوران پناهندگی را در کشور ترکیه گذراند. «دفتر تبعید و فراموشی»، جدیدترین دفتر در حال نگارش اوست و «دسته‌ای پسربچه‌های تنها» یکی از شهرهای این دفتر. در این شعرها، او سعی می‌کند بدون هیچ رودروایستی در مورد زندگی پناهندگی بنویسد. پیش از این «انتشارات گیلگمیشان» در کانادا، ای‌بوک‌های او را منتشر کرده بود. مانند مجموعه 5 جلدی «آثار نمایشی سارا کین»، دفترهای شعر «فرار از چهارچوب شیشه‌ای»، «قایم‌باشک ابرها» و «راک‌اندرول». کتاب‌های اینترنتی او را از این لینک دریافت کنید:



دسته پسرهای تبعید خسته‌اند کلافه‌اند همیشه نگران‌اند
نمی‌دانند دیگر چه کار می‌توان کرد
آنها را گذاشته‌اند داخل یک شهر یک گوشه ترکیه
گفته‌اند خوش باشید و رفته‌اند
دم در فقط گفته‌اند امضاهای پلیس فراموش نشود
انگار عروسک‌هایت را گذاشته باشی داخل کمد و
در را بسته باشی و
خیال‌ات هم راحت باشد اوضاع مرتب است
بعضی‌وقت‌ها هم آنها را به صف کنی، چیزی عوض نشده باشد.

دسته پسرهای همجنسگرای تبعید مانده است باید چه کار کند
جمهوری اسلامی ایران چشم‌هایش را بر وجود آنها بسته است
جمهوری ترکیه به‌خاطر آنها پز می‌دهد به سازمان ملل متحد ولی
در عمق وجودش از آنها متنفر است
در شهر هم ملت ترک چپ‌چپ فقط نگاه می‌کنند
توی دنیزلی توی اسکی‌شهیر توی کایسری و توی مرسین
از همدیگر مردم می‌پرسند، مگر همه ایرانی‌ها بچه‌کونی هستند؟
آنها نمی‌دانند ایران درهایش را به روی پسرهای همجنس‌گرایش بسته است
نمی‌دانند اینجا هم فقط لای پنجره کمی باز است.

ملت ترک فکر می‌کنند پسرهای همجنس‌گرا به خرج آنها در ترکیه زندگی می‌کنند
آنها داخل یک حباب گیر افتاده‌اند، یک حباب گنده که پسرهای همجنس‌گرا هم توی آن
دست‌وپا می‌زنند تقلا می‌کنند می‌خواهند فرار کنند ولی نمی‌دانند چطور فقط
می‌دانند باید یک کاری کرد.

دسته پسرهای همجنس‌گرای تبعید شده است درست مثل دسته جانور
افتاده به جان خودش، به جان بقیه، به جان زمین و زمان و زندگی
اینجا پسرهایی هستند در کنار هم و از همدیگر متنفر
دسته‌دسته‌های کوچولو که با هم خوش هستند و از بقیه دسته‌ها بد می‌گویند
همیشه هم فکر می‌کنند بقیه دروغ می‌گویند، بقیه نقشه‌هایی در مورد آنها می‌کشند،
بقیه پشتِ سر آنها حرف می‌زنند برای همین پشت سرِ همه حرف می‌زنند،
همیشه هم می‌ترسند پسرهای استریت بیایند کنارشان باشند
همیشه فکر می‌کنند ما کیس‌های طلایی پناهندگی هستیم
همه هم به ما حسادت می‌کنند    همه هم به می‌خواهند جای ما باشند

و آرزوی پسرهای استریت را در آغوش‌هایشان می‌بینند.

خسته‌اند، به جان هرچه دم دست‌شان برسد می‌افتند
بلند صحبت می‌کنند      سر همدیگر داد می‌کشند
به چاق شدن مفرط یا به لاغر شدن مفرط خودشان ادامه می‌دهند
اینجا حدِ میانی وجود ندارد اینجا یا افراط است یا تفریط راه میانه‌ای وجود ندارد
بیشتر تکان نمی‌خورند جلوی کامپیوترهایشان جلوی تلویزیون‌ها جلوی دیوار بی‌حرکت مانده‌اند
بعضی‌وقت‌ها مثل دسته‌ای زامبی راه می‌افتند
دست‌ها توی جیب سرها پایین افتاده توی خیابان‌ها جلو می‌روند
فکر می‌کنند زندگی پناهندگی است دیگر، همین است و همین است فقط.

محدودشان کرده‌اند       حالا خودشان هم به این محدودیت اضافه شده‌اند
حالا محدودیت سنگین شده است رویشان افتاده است کلافه‌شان کرده است

همیشه هم فکر می‌کنند باید از بقیه پسرهای همجنس‌گرای ایرانی دوری کرد ولی
چاره‌ای به جز همراهی همدیگر ندارند
شده‌اند یک دور باطل این پسرهای همجنس‌گرای تبعید
به امید کشور سوم از خواب بیدار می‌شوند فکر می‌کنند آینده در یک کشور دیگر آزادی است
به این امیدواری می‌خواهند همدیگر را می‌کنند غذا می‌پزند و از پشت پنجره، در سکوت محض،
آه می‌کشند و انتظار می‌کشند و انتظار می‌کشند.