هفته پیش بود تصمیم گرفتم تا آن طرف تخت بخوابم. تخت چوبی دونفره زیر وزنم قرچ و قروچ کرد و گذاشت تا جابهجا بشوم. آن طرف تخت را همیشه خالی میگذاشتم برای تو ولی خیلی خسته بودم، خیلی دلم گرفته بود، تصمیم گرفتم به آن طرف تخت بروم و بخوابم و فکر کنم که مثلا تو بغل تو هستم. مثل یک جنین توی خودم مچاله شدم و چشمهایم را بستم. از آن شب تا حالا آن طرف تخت میخوابم، حس احمقانهای دارم که آن طرف تخت گرمتر است از این طرف تخت
دیشب بود فکر میکردم به آخرین بار که صورتت را دیدم، وقتی نشستی توی مینیبوس مرسدس بنز سفید رنگی که تو را تا فرودگاه میبرد. چمدانت را اول گذشتی و بعد کولهپشتیات را و بعد هم نشستی و سر خم کردی به دستگاه پخش موسیقی و موسیقیات را انتخاب کردی، مینیبوس روشن شد و راه افتاد و یک لحظه همدیگر را نگاه کردیم و رفتی
دیشب فکر میکردم وقتی تو رفتی، ساعت نزدیک به سه صبح بود، من برگشتم، از خیابان تاریک رد شدم، از کنار دوستهایم رد شدم که منتظر بودند من حالم چطور است، گفتم خوبم و رفتم به اتاقم، در را بستم و دراز کشیدم
دیشب فکر میکردم سالهاست توی همان اتاق ماندم و گذاشتم در بسته بماند و از پشت در بسته فقط دارم گوش میکنم چه خبر است، گوش میکنم که چه میگذرد، اهمیتی هم نمیدهم
دیشب فکر میکردم چطور میشود از این اتاق بیرون آمد، فکر میکردم اصلا دلم میخواهد بیرون بیایم؟
نمیدانم، بعد فکر کردم دوربینم را بردارم و کولهپشتیام را بردارم و بروم راه بروم. در اتاق را باز کنم و بروم بیرون، نه اینکه برای چند ساعت بروم بیرون، بروم و فقط بروم. سمت شمال، پیاده بروم و ببینم چه روبهرویم میآید
هرچند نمیدانم شمال چه شکلی است، نمیدانم وقتی باطری دوربین و موبایلم تمام شد، چطور میخواهم شارژشان کنم و نمیدانم توی جنگلها چطور میشود زنده ماند
بعد فکر کردم کمی صبر کنم، بگذارم کالج تمام بشود، بگذارم کمی بدنم به راه رفتن عادت کند
ولی یک حس قوی دارم، یک حس قوی راه افتادن و پیش رفتن. هرچند حس خوشحالی نیست، یک حس خیلی غمگین و خیلی آشفته است
خوشحالم که هنوز می نویسی و خوشحالم که دوباره می خونمت
ReplyDeleteاونم بعد از چند سال
نمی دونم گرفتار چه حسی ام الان
چند هفته پیش شروع کردم به زیر و رو کردن وبلاگت
همش رو از اول شروع کردم به خوندن
بعد رفتم سراغ بقیه وبلاگهایی که می خوندم از قدیم
همه اونایی که هنوز هستن و بسته نشدن
شاید عجیب به نظر بیاد ولی من لابلای همینها زندگی می کنم
نوشته هایی که هیچوقت بوی کهنگی نمی گیره
زمان اینجا ایستاست
تا هروقت که آدم بخواد می تونه تو این گذشته متوقف بشه و نذاره که حسش بپره
حتی وقتی به لیست اسامی وبلاگهامون تو خانه هنر و از اون قبلتر تو لینک هنر نگاه می کنم دلم تنگ میشه
حتی اسمها برام تداعی کننده یه دنیا خاطره قشنگه
شاید آرشیو ده دوازده وبلاگ رو از نو خوندم
دوباره زنده شدم انگار
مثل یه تراپی بود برام
خوب شدم اصلا
...
رامی امیدوارم روبراه باشی
خیلی خیلی خوب باشی
هنوزم کمی نگرانتم
معمولاً دیر به دیر سر می زنم ولی هرچی باشه رو حتماً می خونم
توی فیسبوک دنبالت می کنم ولی من نوشته هات رو از وبلاگت می خونم
فیسبوکی نیستم زیاد
من حس نوستالژیک وبلاگها رو بیشتر دوست دارم
یه زمانی به گوگل ریدر هم معتاد بودم ولی اینجا یه چیز دیگه ست کلا
...
راستی عیدتم مبارک
می دونم کانادا شاید اون حس نوروز رو نداشته باشه ولی بازم مبارکت باشه
بهترینها رو برات آرزو می کنم رفیق
عیدت مبارک، با این تاخیر زیاد
Deleteمرسی برای همه اینها
مرسی