Thursday, July 02, 2015

پسرهای پارک نلسون




یک ساعت وقت استراحت، ناهار و برگشت. باید سریع باشی، در فرهنگ کانادایی، یعنی ده دقیقه هم زودتر برگشته باشی و وسایل‌ات را مرتب کرده باشی و احوال‌پرسی‌ات را کرده باشی و نشسته باشی منتظر شروع مجدد همه‌چیز. از بورارد که رد می‌شدم، زمان توی فکرم بود و اینکه اگر خیلی سریع‌تر باران نمی‌بارد، این شهر را بوی گه برمی‌دارد. فعلاً خیابان بوی گوشت گندیده می‌داد. اول فکر کردم بوی رستورانی باشد یکی از این غذاهای عجیب و غریب و ناشناخته را سرو می‌کنند. ولی بعد متوجه شدم بوی فاضلاب است.
روی نقشه‌ی گوشی‌ام اول فکر کرده بودم بروم و در میدان رابسون بنشینم، جلوی بچه‌های تئاتری و ولگردهای هنری و ناهارم را بخورم. داشتند چیزی درست می‌کردند و پر از سروصدا بود. بعد فکر کردم اصلاً چرا ناهار آورده‌ام، راحت می‌شد بروی جایی بنشینی و چیزی سفارش بدهی و بخوری. فکر کردم یک سال کانادا گذشته است و من هنوز مزه‌ی هات‌داگ‌های پاکستانی مشهور داوون‌تاون را نچشیدم.
بعد روی نقشه نگاه کردم و دیدم نزدیک‌ترین جا پارک نلسون است. بعد ذهنم دوید به ماه‌ها قبل، وقتی تازه رسیده بودم و با یک پسر اهل جزایر فیجی یک جایی توی یک اقیانوس قرار گذاشته بودم و با هم رفتیم قدم زدیم و آخرسر توی پارک نلسون نشسته بودیم و حرف زدیم. رفتم و یک گوشه زیر سایه درخت روی چمن نشستم. فکر هم نکردم به نشستن روی نیمکت آرام گرفته در سه متری‌ام. می‌خواستم پاهایم کمی دراز باشند و کمی خون جریان داشته باشد.
در پارک نشستم، ساندویچ سینه‌ی مرغ گاز می‌زدم، نگاه می‌کردم روبه‌رویم، آن سمت ماهورهای کوچک پوشیده از چمن، یک مرد میانسال نشسته بود. یکی از این خرس‌ها. شکم انداخته بود بیرون با دسته‌های کم پشت موی سینه. شلوارک پایش بود و صندل. همین. کلاه هم نگذاشته بود در این آفتاب. کنارش یک پسر جوان لندوک نشسته بود، از این‌ها که پوست قهوه‌ای دارند و موهای قهوه‌ای کم‌رنگ سرتاسر پاهایشان را پوشانده است و بیشتر قرمز‌پوست هستند تا سفیدپوست، هرچند لابد یک اصالت عجیب و غریب پشت اندر پشت اروپایی دارند که در چند صد سال اقامت کانادایی‌شان،‌ تکان هم نخورده است و همان بوده که هست.
ساندویچم را گاز می‌زدم و خنده‌هایش را نگاه می‌کردم. توی سر خودم داستان درست می‌کردم در موردشان. اینکه اولین دیت‌شان است و اینکه پسر جوان‌تر دل‌اش می‌خواهد به یک سکس تمام شود و بعد برود سر زندگی‌اش، ولی آن یکی یک جفت گوش پیدا کرده و همین‌جوری دارد ور می‌زند. اینجا آدم‌ها یک جفت گوش پیدا کنند، به احتمال خیلی زیادی ور می‌زنند. همین هفته‌ی پیش، نیم ساعت تمام ایستاده بودم در مترو و یکی از این جوان‌های عضلانی که عقل توی کله‌شان چندان جایی ندارد داشت مخ یک بچه‌ی جوان‌تر از خودش را می‌زد و طفلک بچه ایستاده بود در سکوت محض خیره به او و او هم نیم ساعت داشت حرف می‌زد.
آن هم مدل کانادایی: باید آخر هر جمله‌اش بچه یک اوهومی، اوکی‌ای، آل رایتی، او کورسی، چیزی بلغور می‌کرد تا طرف متوجه بشود «همراهی‌اش» می‌کند و به گفت‌وگویش ادامه بدهد. باید هم ارتباط چشمی وجود داشته باشد، مگر نه این صحبت که صحبت نمی‌شود. یعنی اگر خیال کردی می‌توانی ته کله‌ات در سرزمین پریان باشی و صورت‌ معصوم‌ات بگویی من دارم حسابی گوش می‌کنم.
ساندویچم تمام شد. ظرف سالادم را باز کردم، عطر لیمو بیرون زد. یک سس جدید را امروز امتحان می‌کردم، صبح می‌ترسیدم سالاد پنج ساعت در کوله‌ام می‌ماند، به گند بکشد توی این گرما ولی چیزی نشده بود. سالادم را جویدم و بعد نشستم خیره به اطرافم. آدامس جویدم. بعد خدا سال آدامس خریده بودم، چون اینجا کانادا است و خدا به دور اگر بوی غذا، عطر یا در کل یک بویی بدهی. باورم نمی‌شد بعد این همه سال زندگی با آبرو بروی به سوپرمارکت و بگردی دئودرانت بدون بو پیدا کنی و قبل بیرون رفتن فکر کنی مبادا بوی کرم بدهم، یا بوی شامپو.
وقتی از پارک بیرون می‌زدم، پسر جوان‌تر پارک نلسون دوان از کنارم رد شد، یک جوری خوشحال می‌دوید انگار زندگی‌اش را به او پس داده بودند. می‌دوید و دور می‌شد و انگاری می‌رقصید. من آرام‌تر می‌رفتم. فکر کردم برنامه‌ی جمعه را نمی‌دانم، بلیط بگیریم برای «مجیک مایک ایکس ایکس اِل» یا نه. نگرفتم، مطمئن نبودم جمعه کی کارهایم تمام می‌شود. آدم‌ها را نگاه می‌کردم و راهم را می‌رفتم. پانزده دقیقه وقت داشتم راه بروم و بعد باید برمی‌گشتم پشت صندلی، می‌نشستم و لبخندهای مؤدب می‌زدم و درسم را گوش می‌کردم.
یک سال زندگی در کانادا گذشته است و انگار مقیم سیاره‌ی دیگری شده باشم. ولی هنوز کله‌ام را گم نکردم، می‌توانم نگاه کنم، فکر کنم و نظر خودم را داشته باشم. یک کمی هم افراطی شده‌ام در نظرهایم ولی چرا که نه، مگر هر کسی هر چیزی گفت، باید قبول کنی یا گوش کنی یا توجه کنی؟ خب، نه. از خیابان بورارد زدم بیرون، بوی گوشت گندیده می‌داد. خیابان گرنویل بوی شاش می‌داد. بین‌شان و کنارشان، خیابان‌های دیگر بوی برگ و شاخه‌ی داغ تابستانی درخت‌ها و بوته‌ها و چمن‌ها را می‌دادند. آن خیابان‌ها بهتر بودند برای وقت‌کشی، برای قدم زدنی در میانه‌ی یک روز کاری در داون‌تاون.

1 comment:

  1. Anonymous4:59 PM

    یه شب تا صبح طول کشید خوندن کل آرشیوت سرشب حوصله خودمم نداشتم الان آروم تر شدم فقط نمیدونم چرا پلکم میپره از فرامرز اصلانی تا س مانکن هم باهاش گوش کردم! بازم بیا و بنویس

    ReplyDelete