از کلمات گریختهام، یعنی درحقیقت تهی شدهام. از زندگی
همینطور، امروز جلوی آینه ایستاده بودم به ریش سه چهار روز اصلاح نشدهام نگاه
میکردم و موهای پریشان شانه نشده. به اینترنت میرفتم و از اینترنت میگریختم. دو
دگمه را میفشردم و ارتباط اینترنت لپتاپ قطع میشد. موسیقی گذاشته بودم مثل
همیشه، مثل همیشه سرم به کار گرم بود، مثل همیشه حواسم نبود. خانه از وجود تو خالی
است. روی پایاننامهات کار میکنی. فکرهایت جای دیگری است. از دستم عصبانی هستی.
نه، اساماس زدی عصبانی نیستی، از دستم ناامید شدهای. اساماس
را خواندم، مثل تمام وقتهای پریشانیات انگلیسی نوشته بودی. فقط نوشتم، گود نایت
و صفحهی موبایل را بستم و فکر کردم به تمام دفعاتی که از دستت ناامید شدهام. چشمهایم
را بستم. گذاشتم تصویر یک سریال رد شود. گذاشتم موسیقی رد شود. گذاشتم ساعتها
بگذرد. آنشب چقدر پریشان خوابیدم. دیشب سنگین خوابیدم. خسته بودم. در دنیای دیگری
بودم. توی خواب غلت میزدم و دستم به تو نمیرسید.
میگویی چاق شدم. همهاش میگویی چاق شدم و میگذاری غمگینتر
بشوم و اجازه میدهی بیشتر و بیشتر و بیشتر توی خودم باشم. غمگین که باشم بیشتر
غذا میخورم، کمتر بیرون میروم، دلم نمیخواهد حرف بزنم. دلم نمیخواهد حرف بزنم.
حرف نمیزنم. تو کمتر میفهمی چه میشود. میگویی چاق شدم. همهاش میگویی چاق
شدم. کمتر صدایت را میشنوم. حواسم پرت میشود. بقیه را که گوش نمیکنم. حرف میزنند
و ذهنم جاهای دیگری است. مهم نیستند. هیچکدامشان مهم نیستند.
بعضیوقتها بیرون میروم، کافه، با یک دوست جدید مینشینم
به حرف زدن. لابد از اینترنت همدیگر را پیدا کردهایم. یک چیزی سفارش میدهم تلخمزه
باشد. حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم. بعد خیابان که بیرون میرویم، تهیتر
شدهام. سبکتر. انگار سنگهای زندگیام کمتر شده باشد ولی بهجایشان هیچ نشسته
باشد. به خانه برمیگردم، به اتوبان، یا به مترو نگاه میکنم. چشمهایم غمگین
هیچی نمیشود. من، زمانی این شهر را دوست داشتم با تمام شلوغیها و مارپیچ اتوبانهایش.
الان خستهام، فقط خستهام.
این پروژهی کاری هفتهی دیگر تمام میشود. فکر میکنی چیزی
عوض بشود؟ چیزی کم بشود از ناامیدیهای تو یا ناامیدیهای من؟ شدهام خانم دالووی،
انتظار یک مهمانی دارم. شدهام ارولاندو، انتظار سفر دارم. شب و روز میگذرد. زمان
میگذرد. من نمیفهمم، شاید تو متوجه میشوی. موهای سفیدم بیشتر شده، بعضیوقتها
میگویی. پیرتر شدم، این یکی را میدانم. متوجه میشوم. همان اولش گفته بودم،
زندگی با من راحت نخواهد بود. تو باورت نشده بود. اصلاً به زندگیاش فکر نکرده
بودی. حالا در هجدهمین ماهاش، در خانهتان نشستهای به پایاننامه با باری از
ناامیدی. نشستهام اینسمت فکر میکنم کاش مجبور نبودم امروز از خانه بیرون بروم.
این زمان هم میگذرد، چه باور بکنیم چه نه. و یک سفر در پیش است. یک سفر که
امیدوارم بهش، که یک کم تغییر دارد، یک کم آرامش. بگذار فقط به روز پرواز برسیم،
برسیم و اوج بگیریم و ببینیم چه میشود بعد از عبور ابرها...
"همان اولش گفته بودم، زندگی با من راحت نخواهد بود. تو باورت نشده بود. اصلاً به زندگیاش فکر نکرده بودی"
ReplyDeleteآشناست این احساس
ghamgin nabasho rabetato besazo negah dar.
ReplyDeleteHar kodom az maha ke khoshbakht beshe delgarmiee hast vase baghie,ke mishe be ye rabeteye hamishegy resid
vasat arezoye khoshbakhty mikunam.
Mahdy