وقتی از مسیر متحرک هارپر استار بالا میرویم، برمیگردم و توی گوشهای تو میگویم که فکر کن، همین چند تا خیابان پایینتر آدمهایی دارند گاز اشکآور میخورند، آن وقت ما آمدهایم اینجا غذا و خاک مخصوص گربه بخریم. رفتی توی فکر. غمگین شدی. غذا و خاک مخصوص گربه خریدم. دوباره مسیر متحرک را طی کردیم و سوار ماشین نقرهیی تو شدیم، راندی به سمت مترو تا مامانی را برداریم و برویم کمپانی شام بخوریم
وقتی آخرشب توی اتوبانهای خالی تهران از وسط میدان ونک رد شدیم و جایی بین مهدود موتورها و ماشینهای گارد ایستاده بود، یاد صورت آن زوج جوان افتادم، وقتی بیست و پنج بهمن از مترو نواب بیرون آمدم و اول از همه چشمام افتاد به گارد بسیج و هنوز سرفه میکردم. شب ولتناین بود. زوج جوان کیسههای پر از خرید دست داشتند و میخندیدند
یک ساعت و نیم قبلاش گاز اشکآور نود سانتی جلوی پایم پایین افتاده بود، و من فقط چنگ انداخته بودم به یقهی دوست و دویده بودم به سمت میدان انقلاب، جایی که از شدت سرفه تکیه دادم به دیوار، جایی که دوست من زیر بغلم را گرفت و از بین افسرهای پلیس رفتیم توی مترو. جایی که افسر پلیس دم گوشم گفت راه برو، آب به صورتات نزن، سیگار بکش، یک چیزی جلوی صورتات روشن کن
از بین لباسشخصیها و نیروهای اطلاعاتی رد شدیم. رفتیم از پلهبرقی متروی انقلاب پایین، تلوتلو خوردم رو به جلو و گوشهی دیوار پایین نشستم به سرفه کردن. تمام طول مسیر، آدمها بر میگشتند و صورت سوزان و لبریز اشک من را خیره مانده بودند. خیرهی سرفههایم بودند. سرفههایی که تا یک ساعت و نیم بعد نمیگذاشت حرکت کنم. سرباز سپاهی مجبورم کرد دوباره بلند بشوم، توقف ممنوع بود، مترو فقط در یک مسیر حرکت میکرد و نصف ایستگاهها را نگه نمیداشت. مترو شلوغ بود. یک گوشه نشستم، یک گوشه افتادم و سرفه میکردم
سرفه کردم
سرفه کردم
چشمهایم را باز کردم. روبهروی مجتمع گلدیس ایستاده بودم. کرم مخصوص لب گرفته بودم. دو روز از گاز اشکآور گذشته بود و لبهایم پوست انداخته و از سه جا ترک خورده بود. هنوز صورتم، هنوز لبهایم میسوخت. توی خیابان کرم زدم. منتظر ماندم. یک ماشین نقرهیی جلوی پایم ترمز کرد. در ماشین را باز کردم، توی صورتت نگاه کردم، لبخند زدم و پرسیدم خودتی؟ نشستم و خودت بودی. خود ِ خودت بودی. دستت را بین انگشتهایم گرفتم و دستت را ول نکردم. دستت را ول نمیکنم
سرفه میکنم
نگاه میکنم به ردیف خانههای رودرروی چشمهایم. نگاه میکنم و به کلید نقرهیی بین انگشتهایم و در سکوت فکر میکنم. تمام طول شب هی دست میکنم و کلید را لمس میکنم و فکر میکنم که زندگی شروع شده است. سکوت میکنم. دیگر به هیچ راهپیمایی نخواهم رفت. من بدنم نمیکشد. قلبم نمیکشد. روحم نمیکشد. من به طرز احمقانهیی میترسم. میترسم و سکوت میکنم. از بین ردیف گاردهای جلوی مترو صادقیه رد میشویم. نگاه میکنم به صورتهایی که نگران هستند. بیخیال هستند. میخندند. رد میشوم
سرفه میکنم
ماشین توی پارکینگ منتظر مانده. عجیب است، نوعی مرغ دریایی کنار رودخانهی فصلی جمع شده، نه یکی دو تا، چند ده تا. خندهام میگیرد. پرندهها را نشانت میدهم. میخندی. سوار ماشین میشویم. ضبط را میزنی. دستت را میگیرم روی دنده. ماشین جلو میتازد. از بین ردیف گاردها رد میشویم. گاردها خبردار جلوی ورودی مترو صف شدهاند. دستت تو بین انگشتهایم مانده. گرمای وجودت را حس میکنم. زندگی وجود دارد. خوشبختی وجود دارد. بعضیوقتها از آسمان برف میبارد، باران هم میبارد. و شبها چشمهایم را باز میکنم، دنبال تو میگردم. و تو دست دراز کردهیی تا
من
وقتی آخرشب توی اتوبانهای خالی تهران از وسط میدان ونک رد شدیم و جایی بین مهدود موتورها و ماشینهای گارد ایستاده بود، یاد صورت آن زوج جوان افتادم، وقتی بیست و پنج بهمن از مترو نواب بیرون آمدم و اول از همه چشمام افتاد به گارد بسیج و هنوز سرفه میکردم. شب ولتناین بود. زوج جوان کیسههای پر از خرید دست داشتند و میخندیدند
یک ساعت و نیم قبلاش گاز اشکآور نود سانتی جلوی پایم پایین افتاده بود، و من فقط چنگ انداخته بودم به یقهی دوست و دویده بودم به سمت میدان انقلاب، جایی که از شدت سرفه تکیه دادم به دیوار، جایی که دوست من زیر بغلم را گرفت و از بین افسرهای پلیس رفتیم توی مترو. جایی که افسر پلیس دم گوشم گفت راه برو، آب به صورتات نزن، سیگار بکش، یک چیزی جلوی صورتات روشن کن
از بین لباسشخصیها و نیروهای اطلاعاتی رد شدیم. رفتیم از پلهبرقی متروی انقلاب پایین، تلوتلو خوردم رو به جلو و گوشهی دیوار پایین نشستم به سرفه کردن. تمام طول مسیر، آدمها بر میگشتند و صورت سوزان و لبریز اشک من را خیره مانده بودند. خیرهی سرفههایم بودند. سرفههایی که تا یک ساعت و نیم بعد نمیگذاشت حرکت کنم. سرباز سپاهی مجبورم کرد دوباره بلند بشوم، توقف ممنوع بود، مترو فقط در یک مسیر حرکت میکرد و نصف ایستگاهها را نگه نمیداشت. مترو شلوغ بود. یک گوشه نشستم، یک گوشه افتادم و سرفه میکردم
سرفه کردم
سرفه کردم
چشمهایم را باز کردم. روبهروی مجتمع گلدیس ایستاده بودم. کرم مخصوص لب گرفته بودم. دو روز از گاز اشکآور گذشته بود و لبهایم پوست انداخته و از سه جا ترک خورده بود. هنوز صورتم، هنوز لبهایم میسوخت. توی خیابان کرم زدم. منتظر ماندم. یک ماشین نقرهیی جلوی پایم ترمز کرد. در ماشین را باز کردم، توی صورتت نگاه کردم، لبخند زدم و پرسیدم خودتی؟ نشستم و خودت بودی. خود ِ خودت بودی. دستت را بین انگشتهایم گرفتم و دستت را ول نکردم. دستت را ول نمیکنم
سرفه میکنم
نگاه میکنم به ردیف خانههای رودرروی چشمهایم. نگاه میکنم و به کلید نقرهیی بین انگشتهایم و در سکوت فکر میکنم. تمام طول شب هی دست میکنم و کلید را لمس میکنم و فکر میکنم که زندگی شروع شده است. سکوت میکنم. دیگر به هیچ راهپیمایی نخواهم رفت. من بدنم نمیکشد. قلبم نمیکشد. روحم نمیکشد. من به طرز احمقانهیی میترسم. میترسم و سکوت میکنم. از بین ردیف گاردهای جلوی مترو صادقیه رد میشویم. نگاه میکنم به صورتهایی که نگران هستند. بیخیال هستند. میخندند. رد میشوم
سرفه میکنم
ماشین توی پارکینگ منتظر مانده. عجیب است، نوعی مرغ دریایی کنار رودخانهی فصلی جمع شده، نه یکی دو تا، چند ده تا. خندهام میگیرد. پرندهها را نشانت میدهم. میخندی. سوار ماشین میشویم. ضبط را میزنی. دستت را میگیرم روی دنده. ماشین جلو میتازد. از بین ردیف گاردها رد میشویم. گاردها خبردار جلوی ورودی مترو صف شدهاند. دستت تو بین انگشتهایم مانده. گرمای وجودت را حس میکنم. زندگی وجود دارد. خوشبختی وجود دارد. بعضیوقتها از آسمان برف میبارد، باران هم میبارد. و شبها چشمهایم را باز میکنم، دنبال تو میگردم. و تو دست دراز کردهیی تا
من
doos dashtam, ziyad...kheyli ziad... paragraphe yeki munde be akhar... :)
ReplyDelete:(
نیمه اول سال خیلی خوب بود اما نیمه دوم …..
ReplyDelete