اول. ده ماه گذشت. ده ماه موج خوردم کنار دریا و پایم به آب نخورد. از آدم ها می ترسم. از این که جلوی چشم آدم ها لخت شوم می ترسم. صورت رنگ پریده ام سرخ می شود. عریانی را دوست ندارم. از عریانی گروهی خوشم نمی آید. بدن من مال کسی است که دوستم دارد. فقط جلوی آن کس لباس هایم را در می آورم، می گذارم عریان باشم، عریان بمانم، مال بقیه نیستم
دوم. دوبار خواستم خودم را بکشم. اولین بار وقتی بود در زمستان، برف باریده بود، هیچ کسی من را نمی خواست، هم جنس گرا بودم و همه فهمیده بودند و بخشیده نمی شدم. یک نصف روز زیر برف راه رفتم و سعی کردم خودم را بکشم. خودم را زیر برف غرق کنم. دلم می خواست توی زمین آب می شدم. خودم را نمی خواستم. از خودم می ترسیدم. من کی بودم؟ کی بودم؟ هفت سال بعد سعی کردم دوباره خودم را بکشم. صورت تو، خود تو همه اش جلوی چشمم بود و دیوانه بودم. زجر می کشیدم. در لحظه و زمان زجر می کشیدم. تو پیش من بودی و تو نبودی. تو هفت سال با من بودی و حالا من را نمی خواستی. کنار دریا بودیم، انزلی، ایستاده رو به دریا. کلت یازده چهل و هفت را دادند دستم. هفت فشنگ جنگی واقعی توی خشاب بود. فشنگ جنگی. کافی بود کلت را برگردانم سمت صورتم. تمام مغزم می پاشید پشت سرم. هیچ کس نمی توانست نجاتم بدهد، هیچ کسی. بار اول از مرگ ترسیدم و زنده ماندم. بار دوم نخواستم بروم، خواستم بمانم و ادامه بدهم، زنده ماندم
سوم. به کجای این شب تیره بیاویزم، قبای ژنده ی خود را؟ نیما یوشیج
چهارم. در انگشت های دوست گرمایی هست که فراموش نمی کنم. از روزهای انزلی ماه ها گذشته است. هشت ماه گذشته از روزی که کلت را کنار گذاشتم و هنوز زنده ام. هر دو تای مان نور را دوست نداریم. توی تاریکی روی تخت افسر نگهبان دراز می کشی. کنارت جمع و جور می نشینم. دستم را توی دست می گیری. کلی خاطره می گوییم. آقای دوست می آید توی اتاق. دستم را ول می کنی. دوست ندارم. دستم را دوباره توی انگشت هایت جا می دهم. مهمانی آمده یییش ما. شب بدمینگتون بازی کردی با آقای دوست. من از آن املت های مشهورم درست کردم. نرسیدم خودم باهات بازی کنم. شب فوتبال بازی کردی و من همه اش از پشت پنجره خیره بودم به تو. داشتی می رفتی. صورتت خیس عرق بود. خیلی پسرانه بودی. لب هایم را بوسیدی. خیلی کوتاه. سه بار. گفتی باز هم می آیی. سرت را انداختی پایین و توی تاریکی دور شدی
پنجم. دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم. احمد شاملو
ششم. کتاب می خوانم. می نویسم. بحث می کنیم. توی خیابان قدم می زنیم. بیرون یا آب جوی غیرالکلی جاگوار می خوریم، یا بستنی؛ قیفی یا حصیری. من بستنی نوع دیگه یی نمی خورم. توی کافی نتی ولو می شوم که که همه اش موسیقی تند پخش می کند، رپ، راک یا پاپ. ده ماه گذشته است. باید بشمارم: هشت ماه دیگر تمام می شود. اول اسفند آزاد هستم، با یک کارت آزادی توی دستم. ده ماه گذشته است؛ واقعا ده ماه گذشته است
هفتم. من پری کوچک غمگین و تنهایی را می شناسم
که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
...
تیتر: نام کاست جدید گروه آریان، کلیشه و تکراری، که این روزها همه ش گوش می کنیم، ولی بد هم نیست
در چهارمین، بغض گلویم را گرفت ...
ReplyDeleteزیبا بود
موفق باشی
Mesleh in ke khosh migzareh
ReplyDeletebe har hal movafagh bashi!!!!!!!!!!1
to ye jur moje sin hasti, miduni!? ba doreye tanavobe kutah!
ReplyDeleteto ye jur moje sin hasti, miduni!? ba doreye tanavobe kutah!
ReplyDeleteتموم شد به من شیرینی بده باشه؟
ReplyDeleteشجاعتت رو تحسین می کنم سختترین راه رو انتخاب کردی و زنده موندی
ایشاللا یار همیشه با تو باشه
مثل برق میگذره. خوش بگذرون
ReplyDeleteآره منم با میلاد موافقم . خوش بگذرون . همینه که هست . خیلی خوب می نویسی . وبلاگت از جمله وبلاگهاییه که همیشه دیسکانکت میشم بعد میخونمش . واسه همین نمیتونم کامنت بذارم . موفق باشی
ReplyDelete