افسانه
گئورگ بوشنر
گئورگ بوشنر
یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری طفلک تک و تنهایی بود که نه پدر داشت و نه مادر. همه چیز مرده بود و هیچ جنبنده ای توی دنیا نبود. همه چیز مرده بود و طفلک، تک و تنها به راه زد. روز و شب دنبال آدم گشت. چون خیلی وقت بود که تنابنده ای روی زمین نبود، تصمیم گرفت به آسمان برود. توی آسمان، ماه مهربان به او نگاه می کرد، به ماه که رسید، دید؛ ماه هم برهوتی بیش نیست. بعد رفت سراغ خورشید، به خورشید که رسید، او هم گل آفتابگردان پلاسیده ای بیش نبود. رفت سراغ ستاره ها، آن ها هم پشه های طلایی سنجاق خورده بر آسمان بودند، مثل زنبور های که به آلوچه ها می چسبند. تصمیم گرفت دوباره به زمین برگردد. اما زمین هم بندری ویران بود. دوباره تک و تنها شد. گوشه ای کز کرد و های های گریست. هنوز که هنوز است، طفلک همان جا نشسته، و هنوز که هنوز است، طفلک تک و تنهاست
...
یک داستان کوتاه از کتاب ِ نقطه سر خط! گزیده ی داستان های آلمانی و اروپایی. برگردان از علی عبداللهی. انتشارات کاروان
سلام.من برات دعا میکنم که به همه خواسته هات برسی
ReplyDelete