همین پست وبلاگی را در وبسایت سازمان اقدام آشکار جهانی بخوانید
در میانه تابستان به تورنتو سفر کردم تا جواب یک سوال را پیدا کنم: کدام یکی از دوستانم پس از پناهندگی توانسته به آرامش، خوشحالی و خوشبختی برسد؟ چون راستش را بخواهید، آنچه در ونکوور میبینم، تقلای بیپایانما برای رسیدن به یک زندگی معمولی است.
البته، مهاجرت برای هر آدمی لبریز فراز و نشیپها و پر از دلتنگیها، خستگیها و دلنگرانیهاست – برای من همجنسگرا ولی، خروج از ایران و رسیدن به کشور سوم، هراسهایی فراتر از این به همراهش داشت.
یعنی مشکلات زبانی، تفاوتهای فرهنگی، هزینههای زندگی، معضل یافتن کار و خانه، دوباره از صفر دوست پیدا کردن، خانواده درست کردن و محیطی امن برای شکوفایی یافتن – همه اینها را که کنار بگذاری، تازه مشکلات یک دگرباش جنسی پس از خروج ایران خودش را نشان میدهد.
مقدم بر همه، موضوع ندانستنهاست – وقتی مثل من به ترکیه رفته باشی، ابدا نمیدانی که چه میشود. نمیدانی کجای ترکیه خواهی ماند، برای چه مدتی، قرار است بعدش کجا بروی، توی این مدت چه کار میتوانی بکنی.
کلی سوال جلوی رویت ردیف میشوند و جوابشان را نمیدانی تا وقتی که رویدادها تمام شده باشند و سوار هواپیمایی در حال خروج از ترکیه، ببینی واقعا چی شد.
یک فشار سنگینی همراه این ندانستنها به عمق وجودت نازل میشود که بهراحتی زدودنی نخواهد بود.
ولی بعدش هم که وارد کشور سوم شده باشی، تازه بار سنگین گذشته خودش را نشانت میدهد.
خانوادهات، دوستهایت، جامعهات، آرزوهایت، تمام تلاشهای یک عمر زندگیات، همه سراغ عمق وجودت را میگیرند و میپرسند که ما را چرا رها کردی؟ چی شده؟ کجا هستی؟ به چی رسیدی؟
وزن این همه سوال بیجواب میتواند به راحتی آدمی را فلج کند، البته اگر مراقب خودت نباشی.
مثل کالایی نایاب
پیش از پروازم به تورنتو، تلفنی با محبوبه کتیرایی صحبت کردم که روانکاو ثبت شده در استان اونتاریو است.
او برایم از راههای مختلفی گفت که یک دگرباش تازهوارد فارسیزبان لابد پناهنده در کانادا، به حاشیه جامعه رانده میشود ولی قبل آن تاکید کرد که مشکلاتی سیستماتیک بر وضعیت چنین فردی سنگینی میکند.
مشکلاتی که در عمق جامعه و نظامهای اداری، فرهنگی و سیاسی ریشه دوانده و مصائبشان از کنترل یک فرد دگرباش هم خارج است.
اول از همه، کتیرایی از مشکل فقر گفت: اینکه آدم باید کار کند تا بتواند از پس زندگی گرانقیمت کانادایی بربیاید و احتمالا چون زبان فرد تازهوارد خوب نیست، بایستی در جامعه فارسیزبان کار پیدا کند و شاهد آزارهای لبریز هراس بقیه باشد.
بعد او از این گفت که در جامعه دگرباش و چند-ملیتی کانادایی هم باز یا با فرد دگرباش با مردسالاری رفتار میکنند و یا سر برچسبهایی همانند وزن، رفتار، یا ظاهر، او را به حاشیه میرانند.
اگر هم به این شکل به حاشیه رانده نشود، با او همانند غنیمت برخورد میکنند یا به قول کتیرایی:
«در جامعه دگرباش سفیدپوست اینجا، دوباره به به ایرانیها به حالت کالایی غنیمتی نگاه میکنند و دوباره باز آنها در این محیط هم به حاشیه رانده میشوند. حالا اگر زبان به اندازه کافی ندانند یا محدود بدانند، باز وارد یک سری محیطهای اینجا نمیتوانند بشوند و بیشتر و بیشتر به داخل خودشان کشیده میشوند.»
به صحبتهای کتیرایی که گوش میکردم، یاد دوستهای کوییر کانادایی خودم افتادم که بدون اسم بردن از خودم، در شبکههای اجتماعی لاف میزنند دوست پناهنده گی دارند و همین در گوشه ذهنم باقی مانده تا محتاط سراغشان بروم، هرچند بیاندازه به دوستیشان محتاجم.
تنها در یک گتو
در تورنتو پای صحبت ساقی قهرمان که نشستم، مثل صحبتهای تلفنی پیشینمان از این گفت که چطور دگرباشهای کانادا به حاشیه رانده شدهاند و به قولش، «درون یک گتو زندگی میکنند.»
در شهر من، ونکوور، عجیب نیست دو همجنس را در آغوش هم در یکی از مناطق داونتاون ببینی ولی دورتر و به دیگر شهرهای جنوب استان که بروی، اوضاع به همین سادگی نیست.
یک مرتبه همراه دوستم به یکی از شهرهای کوچک بریتیش کلمبیا رفته بودیم تا یک آخرهفته را با هم خلوت کنیم.
دوستم توی راه بهم گفت که از رفتار مردم تعجب نکن، چون ما اینجا احتمالا تنها زوج آشکارا همجنسگرا هستیم.
این را وقتی فهمیدم که دست در دست همدیگر از یک فروشگاه بیرون آمدیم و یک وانت توی جاده ترمز کرد و مرد میانسال راننده، کلهاش را از پنجره ماشین بیرون آورد، چند ثانیه خیره به ما نگاه کرد و رفت.
چیزی نگفت، ولی رفتارش در خاطر آدم حک میشود.
بخصوص که به حاشیه رانده شدن فقط مختص به مهاجرها و خارجیهای کانادا نیست.
در کالج در یک جلسه گروه بچههای دگرباش شرکت کردم و قرار شد اول جلسه با هر اسمی که دوست داریم خودمان را به همدیگر معرفی کنیم و اگر میخواهیم، هویت یا گرایش یا بیان جنسیتیمان را هم بگوییم.
یک نفر خودش را معرفی کرد و بعد گفت تراجنسیتی است و بلافاصله گریهاش گرفت. مابین هقهقهایش گفت که اولین مرتبه است که آشکارا در یک جمع میگوید تراجنسیتی است.
او یک سفیدپوستِ متولد و بزرگ شده کانادا بود.
قهرمان درست میگوید، دگرباشهای اینجا به جامعه خودشان رانده میشوند تا در محلههایی مختلف به خودشان، راحت و آسوده هر کاری میخواهند بکنند.
ولی جامعه بزرگتر مرزهایش را با آنها حفظ کرده است، هرچند دیوارهای این گتو واقعی نیستند، ولی سفت و سخت مابین آدمها فاصله حقیقی خلق کردهاند.
در انکار مشکلات
یک روز تابستانی تورنتو، همراه با دوست روزنامهنگارم و دو رفیق قدیمی، به یک رستوران رفتیم تا ناهار بخوریم. منتظر غذا که بودیم، یکی از رفیقهایم گفت، «ما که مشکلی نداشتیم.»
اشارهاش به پناهندگی و آمدن به کانادا از این طریق بود و این حرفش، از یادم نمیرود.
راستش را بگویم، زندگی خارج از ایران اینقدر به آدمی فشار میآورد که تصویری ناممکن از ایران خلق میکنی: از دوستهایت، غذاها، طعمها، رنگها، بوها، رابطهها در کنار آنچه واقعی بود، بخصوص از خانواده و فامیل که جای خالیشان، حفره بزرگی درونت میشود.
دوستم میگفت که بنبستهای زندگی ایران، بهنظرش حقیقی نبودند. ولی از دید شخصیام، او به انکار گذشته رفته بود تا شرایط کنونی و مشکلات همراهش را بتواند تحمل کند.
او در یکی از بهترین شهرهای دنیا، تورنتو، زندگی میکند ولی هزینه زندگی بهش فشار میآورد.
کار ثابت هنوز پیدا نکرده و زبانش نتوانسته پیشرفت کند، چون بیشتر کار و زندگیاش در جامعه همزبانش میگذرد. برای همین به درون جامعه دگرباش چندملیتی کانادا، راه نیافته.
هنوز رابطهای جدی شکل نداده و هنوز در تکاپوی ساختن تصویری حقیقی از امروز و از آینده پیش رویش است.
سالها از رسیدنش به کانادا گذشته، ولی مجهولهای امروز و آینده، هنوز از جلوی رویش کنار نرفتهاند.
پس از یک دیدار دوستانه
در یک روز دیگر از سفرم در تورنتو، یکی از دوستهای ترکیه را دیدم.
در گذر این سه سال، حسابی به ورزش روی آورده بود و بدنی عضلانی پیدا کرده بود. با یکی از دوستهایش وارد رابطه شده بودند و حالا به ازدواج فکر میکنند و نامزد همدیگر هستند.
کنار یکی از ایستگاههای مترو نورث یورک، در محوطه یک باغ، به نوشیدن قهوه نشستیم و حرف زدیم.
او میگفت راضی است، ولی هنوز با خوشحالی فاصله دارد. و رمز موفقیتش را هم جدایی انداختن مابین خودش و جامعه همزبان دگرباش میدانست.
میگفت سرش به کار خودش است و دنبال چیز دیگری نیست.
از من پرسید تو چقدر خوشحالی؟ گفتم من خیلی آرامتر از گذشتهام، ولی هنوز کلی کار باید بکنم تا واقعا خوشحال باشم و از زندگیام لذت ببرم.
چند روز بعد، وقتی با پرواز سر شب به ونکوور برمیگشتم، چهار ساعت و چهل و پنج دقیقه طول راه، غروب خورشید را دنبال میکردیم و منظره ورای پنجرهها، آسمانی احاطه طیفهای زرد و نارنجی بود.
کانادا سرزمینی بیاندازه زیباست ولی این دلیل نمیشود که خوشحالی، موفقیت و شادمانی را بستهبندی شده تحویل تازهواردهایش بدهد.
بلکه در حقیقت، رسیدن به تمامی اینها، به هر فرد و شرایطش بستگی دارد و موارد مختلفی، از پول گرفته تا کار تا تحصیل تا دوست و جامعه، در آن نقش خودشان را بازی میکنند.
درنهایت ولی جواب سوالم را هنوز نمیدانستم، آدمهای مختلفی را دیدم و مثل هر آدم دیگری، آنها هم مشکلات خودشان را داشتند. مثل هر گروه دیگری از آدمها، برخی راضی بودند و آرام، برخی ناراضی و شاکی.
اندوهها، مشکلات و مصائب هم وجود داشتند.
ولی مثل موضوع مهاجرت، سختیها بر دگرباشهای اغلب پناهنده بیشتر از بقیه آدمها فشار میآورد. بخصوص که به شکلهای مختلف ما به حاشیه رانده میشویم.
کتیرایی درست میگفت که راه درست در شرایط کنونی که یک فرد دگرباش احاطه شده مشکلات سیستماتیک است، در این میباشد که محتاط و مراقب، دوستهایش را انتخاب کند.
دوستهایی که بتوانند به او کمک کنند خودش را از دل مشکلات بیرون بکشد و فضایی امن برای زندگی خودشان داشته باشند.
یا آنطور که من فکر میکنم، کوچکترین به گتوهای مجازی اطرافشان نداشته باشند، خودشان باشند و به آنچه هستند، افتخار هم بکنند.
همیشه هم در خاطرها باشد که سختیها میآیند و میروند – زندگی ولی ادامه دارد.