این سه شعر را در وبسایت شهرگان بخوانید، نسخهی چاپی آنها را هم دیروز مجلهی شهروند بیسی در غرب کانادا منتشر کرد
رامتین
شهرزاد، مترجم، شاعر و روزنامهنگار ایرانی مقیم کانادا است. او دوران پناهندگی دو
سالهاش را در کشور ترکیه گذراند و همچنان در مورد آن دوران جسته و گریخته مینویسند.
وبلاگنویسی را با «پسرهای کوچهپشتی» شروع کرد در آدرس Ramtiin.blogspot.com و به جز آن دفترهای شعرش، «قایمباشک ابرها»، «فرار از چهارچوب
شیشهای» و «راکاندرول» را انتشارات گیگلمیشان در تورنتو کانادا به شکل آنلاین
منتشر کرده است.
ترجمههایش مانند مجموعه کامل آثار نمایشی سارا کین،
«خاکسترهای آبی» و «امریکا و چند شعر دیگر» را هم همین نشر منتشر کرده است. به
زودی مجموعهای از مقالهها و مصاحبههایش را در کتابی الکترونیک با عنوان «حقخواهی
از ایران» توسط کتابخانهی رادیو زمانه منتشر میکند و بعد از طی آخرین مراحل
دریافت حق کپیرایت، شروع به انتشار کتابهای لری کرامر به شکل اینترنتی میکند،
دو جلد نخست این مجموعه هم «قلب معمولی» و «سرنوشتِ من» هستند. رمان «کوئیر» نوشتهی
ویلیام اس بارز هم در آیندهای نزدیک با ترجمهی او منتشر خواهد شد. جدیدترین دفتر
شعرش، «روز از شب گذشته بود، اسمی نداشت» در دست بررسی برای انتشار است.
1
درب به
درب
تنهایی
وقتی هراسان از درب فرودگاه گذشتهای نگران از دست دادن پرواز
نگران
بازرسی گیت رد شدهای
از
نگاهی خیره به کوهها، شهرها، دریاچهها در ارتفاع پروازی خوابآلوده گذشتهای
خسته
وقتی از ساختمان سازمان ملل دور میشوی وقتی
خسته
هر مرتبه میرسی به آنکارا و انتظار سر رسیدن ساعت اداری
وقتی
انتظار میکشی در صبحها، عصرها، بهارها،
تابستانها،
پاییزها، زمستانها، شبها،
نیمهشبها،
خسته
وقتی از پنجره خیره میمانی که آنکارا در گذر ماشینهایش محو میشود
و
کمی بعد تاریکی است
و
کمی بعد خوابت برده است
کمی
بعد بیدار میشوی و به شهر خودت رسیدهای
به
شهری که نمیشناسیاش رسیدهای
به
خانهای برمیگردی که برایت خانه نمیشود
درب
را میبندی
فکر
میکنی به قفس طلاییام برگشتهام
از
شوخی خودت خندهات میگیرد
و
بیشتر از همیشه سردت میشود
میروی
زیر دوش آب گرم و
فکر
میکنی به فکر نکردن فکر نکردن فکر نکردن
فکر
نکردن...
تنهایی
وقتی نشستهای بر روی مبل و
صدای
تلویزیون همیشه کم است
نگاه
میکنی در حداکثر صدایش هنوز کم
است.
تنهایی
در نگاه خیره به قوطیهای آبجو در سوپرمارکت
وقتی
میخواهی نمیخواهی میشود نمیشود قیمتش آخر
وقتی
بطری خالی بر روی میز مچاله است و
تنهایی
وقتی بلند میخندی به حرف دوستهایت
بلند
حرف میزنی در جمع دوستهایت
بلند
میشوی به دستشویی بروی
روبهروی
آینه نگاه میکنی به سرمایی که ترکات نمیشود
وقتی
بهخاطر آوردن گذشته از خاطر رفتن گذشته ممکن نیست
و
باید گذشته را جمله به جمله بهخاطر بیاوری
با
دقت تمام تعریفاش کنی با صدایی بلند دو مرتبه تعریفاش کنی
و
انتظار بکشی و انتظار بکشی و فکر بکنی همهچیز را گفتهای؟
همهچیز
را اعتراف کردهام؟ یعنی به اندازه گفتهام؟
وقتی
روزهای گرم تابستان هم فقط سردت میشود
وقتی
صبح نمیدانی اینجا کجاست و بیدار شدهای
وقتی
صبحها نمیدانی چرا این میز و لیوان یخ کرده چایی را کشف میکنی
هنوز
در انتظار تماس دستهایت.
خسته
از تنهایی
وقتی
باز کردن درب طاقتفرساست
به
آشنایی دوستی غریبهای در انتظار دیدارت.
خسته
وقتی به تلفنات نگاه میکنی
و
ماندهای جواب بدهم؟ چه جوابی بدهم؟
خسته
در انگشتهای درهم فشردهات
وقتی
صورتت در کادر اسکایپ لبخند میزند
میخندد شوخی میکند
به
تمام صورتهای خانه و خانواده و آشنا و دوستهایت.
خسته
وقتی ایستادهای در صبح استانبول
منتظر
ماندهای گیت پرواز باز شود
خسته
در آمدن رفتن دورتر رفتن
دورتر
رفتن دورتر از این رفتن
وقتی
تمام طول راه از خودت میپرسی چرا؟
و
نمیفهمی آخر چرا؟
خسته
وقتی درب باز میشود
و
اولین نگاه به این فصل جدید زندگی است
خسته
وقتی چشمهایت را میبندی
و
امیدواری در خانه چشم باز بکنی
امیدواری
به خانه برگشته باشی
امیدواری
بالاخره این خواب طولانیات تمام شده باشد
و
امیدواری
بالاخره
گرمت شده باشد.
خسته
وقتی فقط خوابیدی.
2
تبعید
در خود
اولین
پسری بود در تبعید دیدم
بهاندازه
تمام روشنیهای دنیا تنها بود
و
بهاندازه یک کاناپه چاق شده بود.
میتوانست
ساعتها در مورد دردهای استخوان، دردهای بالا و پایین سر
و
دور چشمهایش صحبت کند
اما
حاضر نبود برای کم کردن یک گرم وزن، تکان بخورد،
هرچند
همیشه حرف از کاهش وزن میزد.
میگفتم
سی کیلو وزن کم بکنی تمام مشکلاتات حل میشود،
گوش
نمیکرد، به حرف هیچکسی گوش نمیکرد.
میگفت
اینجا نمیشود، اینجا نمیتوانی.
وقتی
از آینده صحبت میکرد، چشمهایش میدرخشید،
به
روبهرو خیره میماند، در سکوت خودش غرقه میشد.
صبحها،
شبها، بعدازظهرها، پردههای خانه را میکشید
دقت
میکرد درزی باز نماند.
برای
تلفن، برای خواب، برای دستشویی میرفت و پردهها را میکشیدم،
خانه
قفس میشد.
دوست
داشت در یک قفس خاکستری باشد و
هیچکسی
چیزی نبیند، چیزی متوجه نشود.
شمعهای
کوچک روشن میکرد
میگفت
برای انرژیشان است
تنهاییاش
را پشت هدفون قایم میکرد، وقتی موسیقی گوش میکرد
و
میگذاشت صدای هم تلویزیون بلند باشد.
همیشه
تا میتوانست میخورد.
معتقد
بود بهاندازه تمام روزهای کودکی، جوان است
و
پوستاش به لطفات ابرهاست
و
موهایش را آنقدر مادههای شیمایی میزد تا به نرمی موهای یک دختربچه باشند
همیشه
وحشت داشت که مبادا یک روزی کچل بشود.
دوست
داشت از کارهایش تعریف کنی
و
وقتی میگفتی غذایت خوب شده است، گونههایش سرخ میشد
و
چشمهایش آرام میگرفت.
به
گذشته افتخار میکرد،
به
سنتها، ارزشها، آرمانها و مذهب افتخار میکرد
هرچند
بلد نبود دعا بخواند
و
به تمام ساختارهای تازه به دیده شک مینگریست
مخصوصاً
از شعر نو بدش میآمد
و
معتقد بود همیشه حق با خودش است.
هرچند
درنهایت مثل بقیه بود، بلد نبود با خودش کنار بیاید
نمیتوانست
بیرون از مرزهای خودش را ببیند
به
آینده چسبیده بود
مثل
یک بندباز به بندی در وسط زمین و آسمان
منتظر بود معجزه شروع شود.
3
ترسید
و پکید
آمده
بود گلدانهای کوچک زندگیاش را لبریز گلهای رنگارنگ کند
گلدانهای
زندگیاش در بارانهای غرب کانادا و در آفتابی که تا همیشه پشت ابرها پنهان بود
به
گلهای تنهایی نشسته بودند و گلبرگهای روحپوششان
چشمهایش
را انگشتهایش را سایههایش را اطرافاش را خودش را درونش را بیرونش را
پر
کرده بودند و دیگر به جز سپیدی پوچ هیچچیزی نبود
تا
نگاهش کند.
سی
سالگی گذشته بود و سی و چند سالگیاش رنگ عزای ابرها گرفته بود.
دنیا
چروک خورده بود، کوچک شده بود، ته گرفته بود، بوی گند لجن گرفته بود.
فکر
میکرد دنیایش را از نو میسازد.
جلوی
آینه میایستاد و به تصویر هولناک موهای زودتر از موعد سفید شدهاش
خیره
میماند.
از
دستشویی فراری میشد از بیرون فراری میشد در دنیایی که کوچک
کوچک کوچکتر میشد
خودش
را پشت سر خودش قایم میکرد.
قایم
کرد قایم کرد قایمتر کرد
مابین
گلبرگ رنگ روح گرفتهی زندگیاش پنهان شد
پنهان
شد و بیرون نیامد.
آفتاب
از پشت ابرها درآمد.
گلهایش
خشک شدند. آفتاب آمد. آنها را سوزاند.
گلهایش
رنگ مرگ گرفتند. بوی مرگ گرفتند. مزهی مرگ گرفتند.
روزها
گذشتند شبها گذشتند آنچه بود رفت آنچه رفته بود محو شد ناپدید شد محو شد.
پشت
مرگ قایم شده بود
بعضیوقتها
انگشتهایش بر روی موبایلاش میسرید
شمارهای
میگرفت به آدمی که صورتش را نمیتوانست ببیند سلام میکرد
در
آن طرف زمین میخندید صحبت میکرد زندگی میکرد
تلفن
قطع میشد و به تنهایی پنهان زندگیاش باز میگشت.
یک
روز صبح منفجر شد.
تکههایش
پرت شدند از اینجا به آنجای لحظهها را پر کردند.
ساعت
ولی
ساعت
ولی به تیک تاکهایش مشغول بود.
آدمها
به زندگیشان مشغول بودند.
آفتاب
ابرها را دور رانده بود تابستان سوزانی بود
همهچیز
زیر آفتاب میسوخت. تکههایش میسوختند.
بعد
که باران به شهر برگشتند
گلدانهایش
به گل نشستند. گلهای رنگ روح گرفته،
تکههایش
را پوشاندند. در پنهانی خودش محو شده بود.
بیشتر
از همیشه میترسید.