صبح
اینجا تنهاتر ماندهای پشت پنجره یا
آنجا درون خیابان
اینجا قطرههای شب چون جویبارهایی از جنون
میان نفسهایت مه میشوند
پناهندهی ابرها میمانی در پریشانی
مرد تنهای من
مرد بیپناه من
انسان آویخته به این لحظهها
برگرد
نگاهت را از زنجیرهی گمراهی انسانها دور کن
بگذار در آغوشت سکوت را تجربه کنیم
آویخته بر تن همدیگر
آویخته بر بازوی همدیگر
آویخته بر این اتاق بر این دیوار بر این ناامیدواری کلمات
مرد تنهای من
کلمه را بر زبان بیاور
و جاری شو
مانند خورشید
پایان ناپذیر
شب
تنهایی اینجا غلیظتر است پشت همین پنجره
یا آنجا در همان خیابان؟
اینجا صبحِ فرار چون شعلههایی از خشم
میان نفسهایت میجنگید
با هجوم چراغهای دوردستِ زندگی
تنهای من
بیپناه من
به نابودی خوش آمدهای
در سرتاسر همین ثانیهها خرد شونده در پناه باران یا
ابر یا خورشیدها و
خرد شده در پناه حق
وقتی خردههایشان خار میشود بر پهلویت بر چشمانت بر همین
زندگی
بر همین
پنجره
دریاچه بر کوه بر آسمان ویران میشود بر تو بر همین
تنهایی
قرار بود آواز زندگی بمانم
آویختهام بر دیوار بر تخت بر بیپناهی تو
آویختهام به تو
در این دوردستِ دوردستها
مرد تنهاییهایم
نگاهت را تا این پنجره
بالا بیاور