Sunday, April 01, 2012

تصویرهایی از نوروز


گلستان

آخرین بار با پسری آمده بود که از ایران رفت. حالا دوباره به ساختمان نگاه می‌کنم و با خواهرزاده‌هایم دنبال نایک و آدیداس و کَت می‌گردیم. بچه‌ها خسته شده‌اند، بازار شلوغ است، کفش خریدنم یک ساعت طول می‌کشد. قرار بود با هم برویم کفش بخریم ولی... عادت کرده‌ام نگویم ولی

تحویل

خواب‌آلوده بهم تبریک می‌گوییم. روبوسی می‌کنیم و شروع عیدی‌ها. من عیدی بچه‌ها را تا رسیدند دادم، به هرکدام چند کتاب. بعد ماراتن شروع می‌شود: خانه‌هایی در انتظار رسیدن ما... برایت اس‌ام‌اس می‌فرستم بوس. اس‌ام‌اس من هیچ‌وقت بدستت نمی‌رسد. تو با خانواده به مسافرت رفته‌ای. خانواده به دیدن من آمده‌اند. قرار است یک هفته در سکوت بگذرد، به جز تلفن‌های بعدازظهری یا سرشبی یا خواب‌هایی که ببینیم و با هم باشیم. دلم تنگ شده است

آفتاب

بازار بوی ماهی می‌دهد و آفتاب. رنگ‌هایش چشم‌ام می‌چرخانند از این طرف به آن طرف. تو زنگ زدی و پرسیدی کجا هستی؟ خندیدم شمال. حرف زدیم و تلفن قطع شد. زنگ زدی دوباره و بعد تلفن با خداحافظی قطع شد. ماهی می‌خریم، خوشبختانه با خانواده سر این یکی مساله مشترک هستیم: عاشق ماهی تازه‌ایم. باید کلی چیزهای دیگر خرید. با دست‌های پر از بازار بیرون می‌زنیم. جلوی سوپرمارکت دو پسر جوان از یک پراید بیرون می‌روند. یکی‌شان چیزی می‌گوید، دیگری دست دور بازویش می‌اندازد، لبخند می‌زند و می‌گوید برایت می‌خرم. چیزی به قلبم چنگ می‌زند. چقدر چقدر چقدر دلم می‌خواست تو این‌جا بودی. از ماشین پیاده می‌شدیم، چیزی می‌گفتم، دست می‌انداختی دور بازویم، لبخند می‌زدی و می‌گفتی برایت می‌خرم. ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم با هم مسافرت برویم. سوار ماشین می‌شویم. ویراژ در خیابان‌های شهر تا هتل و تمام مدت از پنجره بیرون نگاه می‌کنیم دنبال ماشینی که سوارش نمی‌شویم

اتوبان

تهران در اتوبان‌هایش تمام نمی‌شود. اس‌ام‌اس می‌زنم پانزده دقیقه‌ی دیگر خانه هستم. از مسیر گیلان برگشتیم. خانواده از یک مسیر دیگر رفتند و با خانواده‌ی دوست همراه شدم در گذر شهر به شهر گیلان تا تهران. تهران از نزدیکی‌های قزوین شروع می‌شود و آخرسر به اتوبان‌های آشناتر می‌رسد، به ساختمان‌های آشناتر، به خیابان خودمان، به کوچه‌ی خودمان، به خانه‌ی خودمان. در را باز می‌کنم و ولو می‌شوم روی مبل. قیافه‌ام شده است یک جنگل واقعی. زنگ می‌زنم، جواب نمی‌دهی. کلیدهایت دست من است. نمی‌توانم هیچ‌کاری بکنم. باید منتظر بمانم برگردی. بعد از هشت شب دوباره تو را خواهم دید. توی نت ول می‌گردم. وسایلم را پخش‌وپلا می‌کنم. چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم... صدای زنگ موبایل، می‌پرسی تنها هستم؟ می‌گویی در را باز کنم...

تردید

به تصویرهایی فکر کن که توی یک قدم‌زدن معمولی می‌بینی: به آدم‌هایی که رد می‌شوند، عجله دارند، بی‌خیال هستند، سیگار روشن می‌کنند، تلفن‌همراه به‌دست بلندبلند حرف می‌زنند، خسته هستند، گریه کرده‌اند، خندیده‌اند، سرشان پایین افتاده است. از پنجره‌ی اتوبوس به آدم‌ها نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم به خیابان‌هایی که رد می‌شوند: نام‌ها، خاطره‌ها، تصویرها. همه‌چیز از جلوی چشمانم رد می‌شود و فکر می‌کنم جرات ترک این تصویرها و خاطره‌ها را خواهم داشت؟ سرم را می‌اندازم پایین و موسیقی در هدفون می‌کوبد و چشم‌هایم را می‌بندم برای یک‌لحظه فکر می‌کنم به یک روز که باران باریده بود، نزدیکی‌های غروب، از خیابان رد شدیم و به مهدی همزاد گفتم به تهران خواهم رفت. گفتم از این شهر خسته شده‌ام، از خاطره‌هایش، از تصویرهایش، از این زندگی که

به تصویرهای گذشته فکر نمی‌کنم. به چیز‌هایی که اتفاق افتاده، آدم‌هایی که دیده‌ام، روزهایی که گذشته‌اند. جرات ترک کردن گذشته را داشتم و آدم‌هایش و زندگی به آن سبکی که بود. می‌ترسیدم. همان‌موقع هم می‌ترسیدم و نمی‌دانستم باید چه تصمیمی بگیرم. می‌توانم؟ نمی‌توانم؟ جرات‌اش را خواهی داشت؟ قدم برداشتن در زندگی کار راحتی نیست، بخواهی روزهای زندگی‌ات را تغییر بدهی، شغل‌ات را تغییر بدهی، دوست‌هایت را تغییر بدهی، زبان زندگی‌ات را تغییر بدهی، ریتم زندگی‌ات را تغییر بدهی. جرات تمام این‌ها را خواهی داشت؟ نوروز تمام می‌شود، از فردا زندگی توی اتوبان‌هایش موج می‌اندازد و تو باید از پشت پنجره‌های مترو و تاکسی و اتوبوس فکر کنی به این‌که می‌توانی قدم بعدی را برداری یا